#گل‌های_باغ_سردار_پارت_44

شقایق با دلخوری گفت: پس بقیه صحبت‌تون چی؟

مادرش نگاهی به چهره درهم او انداخت و گفت: باشه برای بعد... الان مسافرهای گرسنه از راه می‌رسن.

شقایق لبهای سرخش را مکید و گفت: نگران غذا نباشید، رز آماده کرده.

مریم خانم فکری کرد و گفت: باشه، بریم میز رو بچینیم.

با این ترفند توانست سرشقایق را به کار گرم کنه تا دیگر سوال نپرسد. مسافران عزیز مادر خیلی زود رسیدند و بعد از خوش آمدگویی و روبوسی ناهاری که رز به همراه آورده بود، صرف شد. او ظرف‌ها را برای شستن توی ماشین ظرفشویی گذاشت. رز خانم سردار را خیلی دوست داشت، زیرا او به عروس‌هایش به اندازه فرزندان خود محبت می‌کرد و هیچ‌وقت آن‌ها را نمی‌رنجاند و در کارهایشان دخالت نمی‌کرد.

عروس کوچک با مهربانی دست مریم خانم را گرفت و او را به سمت سالن پذیرایی فرستاد: لطفا برو پیش بچه‌ها تا من چای را آماده کنم و بیارم.

خانم سردار به سالن رفت و روی مبلی کنار کوروش نشست.کوروش کمی با دختر کوچکش بازی کرد تا وقت مناسب برای صحبت با شقایق فراهم شود و موقع خوردن چای به شقایق گفت: شقایق بیا باید باهم صحبت کنیم.

شقایق که با دست شکسته نمی‌توانست، کمک زیادی به رز کند، کنار برادر روی مبل نشست. نسترن کوچولو را روی زانویش نشاند و همان‌طور که او با عروسکش بازی می‌کرد، هر دو به کوروش گوش دادند.


romangram.com | @romangram_com