#گلهای_باغ_سردار_پارت_43
شقایق حرف مادرش را قطع کرد: دیدن ما؟ مگر من هم با آنها زندگی میکردم؟
خانم سردار که دیگر نمیتوانست، حرفش را عوض کنه، با خونسردی گفت: آره جانم... وقتی مادربزرگت مریض شد، دکتر گفت: که هوای تهران برای اون مثل سم میمونه و باید میآمدند اینجا. خوب تو هم که به آنها خیلی علاقه داشتی، آمدی اینجا و تا روز آخری که پدربزرگ زنده بود، با او زندگی کردی.
شقایق با اشتیاق پرسید: میشه، برام تعریف کنید... دلم میخواد بیشتر بدونم.
مریم خانم آهی کشید، او چاره ای نداشت؛ باید کمی از گذشته صحبت میکرد. پس ادامه داد: مادربزرگت نه ماه اینجا زندگی کرد و متاسفانه به علت بیماری که داشت فوت شد... اما پدر بزرگت نخواست که به تهران برگرده و تو چون نمیخواستی، اونو بعد از فوت مادربزرگ تنها بذاری کنارش ماندی که دو سال پیش یک مرتبه سکته کرد و بعد از سه روز که توی بیمارستان بود، ما را تنها گذاشت.
او دوباره اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، پاک کرد و گفت: خیلی سخت بود، من بعد از فوت پدرم خیلی به پدربزرگت نزدیک شدم. اون هم پدرشوهرم و هم پدرم بود؛ البته مادربزرگت هم به من مثل دخترش محبت میکرد؛ آخه آنها دختر نداشتند و به من و مادر فرهاد مثل دخترهای خودشان محبت میکردند و وقتی سیمین خانم بعد از مرگ عمو جانت با بچه ها به سوئد رفت خوب، تمام محبت مادربزرگت مال من شد.
شقایق همانطور با اشتیاق به صحبتهای مادرش گوش میداد یکبار دیگر کنجکاوانه پرسید: عمو جان چرا فوت کرد؟
مریم خانم نمیدانست که سوالهای شقایق تا کجا پیش خواهد رفت و البته این سوالی نبود که بتونه، در موردش توضیح بده؛ زیرا هیچکدام از بچه ها از علت اصلی مرگ بیموقع عمویشان اطلاع نداشتند؛لذا تصمیم گرفت فعلا بیشتر از این چیزی نگه.
پس از کنار درختچه گل یاس بلند شد و با نگرانی گفت: بهتر است، بریم، ناهار را آماده کنیم.
romangram.com | @romangram_com