#گلهای_باغ_سردار_پارت_42
شقایق دست سالمش را به گچ دست شکستهاش کوبید: داداش کوروش .
و با لبخندی شیرین گفت: خیلی خوشحالم. هنوز یک هفته نیست آنها را دیدیم؛ ولی من دلم براش تنگ شده بود.
مریم خانم لبخند زد: مراقب دستت باش بچه جون.
و توضیح داد: معلومه اونم طاقت دوری از تو رو نداره؛ مثل بچگیهاتون.
شقایق مثل تمام هفته گذشته، دوباره کنجکاو شد: واقعا ما بچگیمون هم همینطور بودیم؟
مریم خانم کنار بوته گل نشست، دامنش را مرتب کرد و با بغضی که گلویش را میفشرد، گفت: آره عزیزم، شما دو تا فاصله سنتون با خواهر و برادرت زیاد بود، وقتی شما مدرسه میرفتید، آنها دانشگاه میرفتند و کمتر با هم بودین خوب اینجوری شما به هم نزدیکتر شدین.
بالاخره شقایق چشمان سرخ مادرش را دید و با وحشت پرسید: مادر شما گریه کردین؟ چی شده؟
مریم خانم صورتش را از شقایق پنهان کرد و گفت: نه عزیزم چیزی نشده نترس... فقط... داشتم گلها را میچیدم، یاد پدربزرگ و مادربزرگت افتادم... خدا رحمتشون کنه؛ آخه آنها دو سال آخر اینجا زندگی کردند و ما هر هفته برای دیدن شما میآمدیم...
romangram.com | @romangram_com