#گلهای_باغ_سردار_پارت_41
شاید اگر شقایق دچار فراموشی نشده بود، الان به یاد میآورد که چه خاطرات خوبی در این مکان داشته. روزها از پی هم میگذشت و شقایق با کتاب خواندن و تلویزیون دیدن سعی میکرد، تا چیزهایی را که فراموش کرده به یاد آورد که البته بی نتیجه بود و فقط اطلاعات او را بیشتر میکرد و چون سرعت یادگیریش خیلی زیاد بود باعث تعجب مادر و دکترش شد.
حضور هفتگی دکتر امامی توانست، به شقایق ثابت کند، چقدر خوشبخت است که برادرش در موقع تصادف او را دیده و کمکش کرده؛ البته اینهم از دستورات داریوش به خانم دکتر بود. شقایق مثل یک کودک مستعد به سرعت همه چیز را یاد میگرفت. او با راهنمایی دکتر امامی فیلمها و کتابهایی را میدید و میخواند که میتوانستند، کمکش کنند چیزهای بیشتری یاد بگیرد. دخترک مثل یک بچه مدرسهای تکالیفش را به موقع انجام میداد و این باعث شده بود، خیلی زودتر از آنچه دکتر انتظار داشت، رو به بهبود برود. دیگر از ترس اولیه و خجالت هیچ خبری نبود. بهطوری که بعد از آخرین گزارشِ دکتر، داریوش نگران این پیشرفت سریع شد.
در طول این مدت مادرش هم بیکار نماند. مریم خانم آنقدر از کودکی شقایق و خواهر و برادر هاش برای او خاطره تعریف کرد که حتی خودش هم خسته شد؛ اما متاسفانه هیچ خاطرهای برای شقایق زنده نشد، که این خبر از نظر نرگس و داریوش بهترین خبر عمرشان بود.
تفریح دو زن، رفتن به بازار برای خرید روزانه و ساحل برای قدم زدن بود و شقایق از این یکی بیشتر استقبال میکرد و وقتی مریم خانم برای اطمینان از او پرسید: چرا قدم زدن در ساحل را بیشتر از رفتن به بازار دوست داری؟
شقایق صادقانه گفت: این کار برام حس آشناییه و بیشتر لذت میبرم.
آنروز صبح مثل روزهای دیگر آغاز شد. خانم سردار همانطور که گلهای یاس را از درختچه کنار پلهها میچید، در افکارش غرق بود که شقایق از ساختمان خارج شد.
شقایق با دامن قهوهای بلند و بلوزی از همان جنس و رنگ، روی پله اول نشست: مادرجون میدونی کی داره میاد؟
مریم خانم نگاهی اشک آلود به دختر کوچکش انداخت: نه عزیزم کی میاد؟
romangram.com | @romangram_com