#گل‌های_باغ_سردار_پارت_37

از بیمارستان تا منزل کوروش، او و رز با پدر و مادرش در مورد برخورد شقایق با فرهاد و حوادث بعد از آن صحبت کردند. در حالی که دو توطئه‌گر دیگر در اتومبیل داریوش بحثی مهمتر را دنبال می‌کردند.

نرگس که فرزندانش را با شوهرش به خانه فرستاده بود، خودش با بهانه‌ی اینکه باید در مورد مسئله مهمی با داریوش صحبت کند. به همراه او و یاس راهی منزل شد و اولین جمله ای که پس از تنها شدنشان به زبان آورد این بود: من هنوزم میگم، ببریمش رامسر ویلای پدربزرگ.

داریوش: من حرفی ندارم؛ اما آنجا لانه زنبور است. هر بچه ای هم ببیندش ممکن است خبر بدهد.

نرگس خندید: درسته؛ اما این ضرب المثل را شنیدی که میگن "هرچیزی را میخوای پنهان کنی، بگذار جلوی چشم" بهتره یک‌بار هم شده امتحان کنیم.

داریوش که هنوز نگران بردن شقایق به رامسر بود، توضیح داد: غیر از پنهان کردن شقایق از چشم و گوش فضول‌ها می‌دونی، از ویلا چه خاطراتی داره؛ اگر احیانا چیزی به یاد آورد، چی؟

نرگس دستان ظریفش را در هم گره کرد و چیزی که دائم در مغزش فریاد می‌کشید، را به زبان آورد: خوب این موضوعی است که ما قبول کردیم. کسی چه می‌داند؛ شاید همین حالا او همه چیز را به یاد آورد. آن‌وقت می‌خواهید چه کار کنی؟... ما نباید نگران آینده باشیم... بهتره از فرصتی که به دست آوردیم، بهترین استفاده را بکنیم.

داریوش که باز هم مغلوب خواهر بزرگش شده بود، دل به دریا زد و گفت: پس لطفا فردا بدون جلب توجه او را به همراه مادر ببر و به او اطمینان بده آخر هفته همه به دیدنش می‌ریم.

نرگس آرام زمزمه کرد: باشه حتما. راستی با دکتر روانپزشک چه کار کنیم؟ دیدی که دکتر شهیدی چقدر اصرار کرد جلسات مشاوره با او را حتما پیگیری کنه.


romangram.com | @romangram_com