#گلهای_باغ_سردار_پارت_36
داریوش با لبخندی که هیچ سعی برای پنهان کردنش نداشت گفت: اگر دستت درد گرفته به دکتر نشان بدیم؟
کوروش سرش را بالا آورد، لبخندی که روی لبهای پدر و برادر بزرگش بود. کارش را تایید میکرد و او که منتظر توبیخ آنها بود، با دلگرمی پاسخ داد: نه نگران نباش چیزی نیست، بهتره بریم... شنیدم به پرستار سپردی که بعداز رفتن ما به کسی اجازه ملاقات نده؟
داریوش: آره، مثل اینکه باید بیشتر احتیاط کنیم؛ انگار جستجو برای پیداکردن شقایق از صبح شروع شده، با شما هم تماس گرفت؟
کوروش با نگرانی سرش رابه نشان تایید تکان داد.
داریوش با کمی دلخوری به خواهرزادههایش گفت: شما دوتا، میدونم که باهاتون تماس میگیره! پس حواستون را جمع کنید. مشکل ما فقط فرهاد نیست، مراقب باشید تا شقایق را از بیمارستان خارج نکردیم، متوجه نشه اون اینجاست... نباید بذاریم، هیچکس بفهمه، حافظهاش را از دست داده.
کوروش به جای همه جواب داد : نگران نباش. درضمن من به شقایق تفهیم کردم که هر زمان بخواد میتونه برای بهم زدن نامزدی روی من حساب کنه.
داریوش نفس راحتی کشید: خوبه؛ اما باید هرچه میتوانیم، این کار را عقب بندازیم تا فرهاد شک نکنه... همینطور هم بهتر است که در تمام ملاقاتهاشون تو حضور داشته باشی.
هردو برادر باهم دست دادند و لبخندی از رضایت چهرههایشان را گشود.
romangram.com | @romangram_com