#گل‌های_باغ_سردار_پارت_34

کوروش ایستاد: داریوش و نرگس فکر کردن من احمقم. آن دو تا این داستان‌ها را سر هم کردن، بعد هم گفتن که فرهاد تهدیدشون کرده؛ اگر هر چیزی می‌خواد بهش ندهند، در مورد دو سال گذشته همه چیز را به شقایق میگه. حالا بگو تو حرف‌های آنها را باور می‌کنی؟

رز لب پایینش را مکید و گفت: اگر حرف هیچ کدام‌شون را هم باور نکنم، حرف پدر را باور می‌کنم.

کوروش سری به نشانه تایید او تکان داد: منم حرف پدر را باور می‌کنم؛ اما به این عوضی اصلا اعتماد ندارم. از کجا بدونم، همه این اتفاق‌ها زیر سر خودش نیست.

رز به چشمان نگران شوهرش نگاه کرد: چطور باید بفهمیم؟

کوروش دوباره دست او را گرفت تا از ساختمان خارج شوند: بسپارش به من.

در حیاط بیمارستان؛ داریوش و یاس، پدر و مادر، نرگس و دخترانش، فریدون خان و فرهاد منتظر آمدن کوروش ورز بودند. نیلوفر و همسرش زودتر رفته بودند؛ زیرا باید فرزندشان را از پرستار می‌گرفتند.

داریوش دور از جمع در مورد موضوع خاصی با نرگس و پدرش صحبت می‌کرد. کوروش همان‌طور که دست رز در دستش بود، از ساختمان خارج شد و به سمت خانواده‌اش آمد؛ اما یک‌باره دست رز را در هوا رها کرد و با قدم‌های بلند خود را به فرهاد رساند. یقه پیراهنش را گرفت و او را به سمت خود کشید و بدون معطلی مشتی محکم به گونه او زد. خارج کردن فرهاد از دستان او کار راحتی نبود؛ اما بالاخره داریوش و پدر توانستند، یقه فرهاد را از دست کوروش بیرون بکشند. فرهاد که حالا بهتر می‌توانست، نفس بکشد، تلوتلو خوران چند قدم از آنها دور شد. لبخندی تماشایی چهره لاله و لادن را پوشاند که مانند لبخند بقیه افراد خانواده زیر دستشان پنهان نشد.

کوروش دست خود را تکان داد تا کمی از دردش کاسته شود و با نفرت نگاهی به پسرعموی منحوسش انداخت و گفت: اگر یک بار دیگه بخواهی به شقایق دست بزنی اون دست کثیفت را می‌شکنم حواست باشه... حالا هم از اینجا برو و تا زمانی هم که نگفتم سراغش نیا. فهمیدی؟


romangram.com | @romangram_com