#گلهای_باغ_سردار_پارت_32
با خودش فکر کرد: این چه کاری بود من کردم؟ چطور یکمرتبه مردی را که نمیشناسم بغل گرفتم؟ بین این دو نفر چقدر فرق هست؛ یکی اینطور مرا میترسونه و یکی با یک جمله آرامم میکنه. این طور که پیداست، با وجود کوروش من نباید از هیچکس بترسم. اون هم موقع تصادف کنارم بوده، هم امروز به من اطمینان داد که مراقبم هست. فکر میکنم، حتما قبلا ما بهم خیلی نزدیک بودیم.
کوروش پس از خروج از اتاق شقایق به پرستاری که توی اتاقهای دیگر بخش سرک میکشید، نزدیک شد.
: سلام
پرستار، به جوان رعنا لبخند زد: سلام، بفرمایید؟
کوروش مودبانه درخواست کرد: ببخشید، میشه یک خواهشی کنم؟
پرستار کنجکاو شد: چه کمکی میتونم، بکنم؟
جوان بطور خلاصه برای او توضیح داد که شرایط خواهرش چقدر حاد هست و از او خواست مراقب باشد، پس از رفتن آنها هیچ ملاقاتی دیگری نداشته باشد.
پرستار دستی به ساعت کوچک سنجاق شده به لباسش زد و گفت: نگران نباشید. ساعت ملاقات تمام شده. در ضمن دکتر شهیدی کاملا مشکل ایشون را برامون توضیح دادند. البته چند دقیقه قبل برادرتون هم همین درخواست را داشتند، به ایشون هم توضیح دادم. مطمئن باشید، در نبود شما پرسنل مراقب خواهرتون هستند.
romangram.com | @romangram_com