#گلهای_باغ_سردار_پارت_31
کوروش به چشمان شقایق خیره شد و با مهربانی گفت: چرا این سوال را میپرسی؟ تو نگرانی؟
شقایق لبهای خشک شدهاش را با زبان تر کرد و ادامه داد: نمیدونم، حس خوبی ندارم... میترسم.
این جمله را با چنان خجالتی گفت که گونههایش سرخ شد. کوروش با نگرانی به او نگاه کرد : خوب باید بگم، از حالا به بعد نباید از هیچی بترسی؛ چون من هر لحظه که بخواهی کنارتم و نمیگذارم، هیچکس به تو صدمه بزنه.
با مکث کوتاهی ادامه داد: ببین چی میگم عزیزم، قبلا همه ما با نامزدی تو مخالف بودیم؛ اما همه به خواست تو احترام گذاشتیم و حالا هم هر چه تو بخواهی همه به آن احترام میگذارند. پس خودت را نگران گذشته نکن. وقتی تواز بیمارستان خارج بشی، زندگی جدیدی را شروع میکنی و شاید در این زندگی کسانی که تو از قبل میشناختی هیچ تماسی با تو نداشته باشند و یا حتی تو هیچوقت دوباره آنها را نبینی و همینطور ممکن است، اشخاص جدیدی با تو آشنا شوند که تا آخر عمر، کنارت بمانند پس به هیچ وجه نگران گذشته نباش و به آینده فکر کن. متوجه منظور من شدی؟
شقایق با لبخندی زیبا سر کوچکش را پایین آورد و با این مژده، بیاختیار آغوش خود را برای برادرش گشود. کوروش هم که خیال خودش راحتتر از شقایق شده بود، او را به سینه فشرد و نشان داد که واقعا برای پشتیبانی از او آماده است.
رز با آن چشمان آبی که با مژههای مشکیش تضاد زیبایی داشت، به آنها نگاه میکرد. او که در تمام این مدت به صحبتهای همسرش گوش میداد و از ترفند او برای دور کردن فرهاد از شقایق خوشش آمده بود، دستش را به کمر زد و گفت: بسه دیگه حسودیم شد.
هر سه به این شیطنت او خندیدند و کوروش دوباره از خواهر کوچکش خواست که استراحت کند و به همراه رز اتاق را ترک کرد.
شقایق دستش را برای خداحافظی با او بالا آورد و کوروش پشت در ناپدید شد.
romangram.com | @romangram_com