#گلهای_باغ_سردار_پارت_30
پدرش دست او را نوازش کرد و پرسید: چیزی هست که بخواهی برایت فراهم کنم؟
شقایق: نه، ممنون... نرگس خانم صبح همه چیز برام آورده، نگران نباشید.
همایون خان یکبار دیگر دست دختر کوچکش را فشرد و تاکید کرد: عزیزم هر زمان که چیزی نیاز داشتی، بگو تا با من تماس بگیرند. فورا خودم را میرسانم، قول بده.
شقایق سرش را تکان داد تا پدر را راضی کند. باورش نمیشد، مردی را که دیروز آنطور با وحشت نگاه میکرد، امروز آنقدر برایش نزدیک باشد. او پذیرفته بود که آنها خانوادهاش هستند؛ ولی نمیدانست که قبلا چقدر به آنها نزدیک بودهاست.
لاله و همایون خان نیز او را بوسیدند و یکی یکی از اتاق خارج شدند.
چند ثانیه بعد شقایق وقتی مطمئن شد که کسی صدایش را نمیشنود، دست برادرش را دردست سالمش گرفت و به آرامی پرسید: میتونم از شما یک سوال بپرسم؟
کوروش که از قبل خود را برای این سوال آماده کرده بود، به گرمی جواب داد: حتما عزیزم، هر سوالی داری بپرس.
شقایق با لکنت شروع به صحبت کرد :من... واقعا... با اون... نامزدم؟
romangram.com | @romangram_com