#گل‌های_باغ_سردار_پارت_29

داریوش گونه شقایق را بوسید و گفت: وقت ملاقات دیگه تمام شده. در ضمن منم تلفن مهمی دارم که باید جواب بدم. فردا می‌بینمت، زود خوب شو.

او و همسرش، نیلوفر و لادن، همین‌طور نرگس و مادر که به ترتیب از آنجا می‌رفتند با شقایق خداحافظی کردند. در این وقت فرهاد به تخت او نزدیک شد و خیلی خودمانی با صدایی که از دوردست‌ها به گوش می‌رسید، گفت: منم میرم... اگر چیزی لازم داشتی خبرم کن.

او برای بار دوم دستش را به سمت شقایق گرفت و با همان زمزمه که به سختی شنیده میشد، ادامه داد: درسته منو هم نشناختی؛ اما دوباره برای دیدنت میام، باید خاطراتمان را مرور کنیم؛ شاید به بهبودی شما کمک کنه.

شقایق با درماندگی به کوروش و پدر که هنوز در اتاق حضور داشتند، نگاه کرد. او نمی‌دانست؛ چرا این‌قدر از فرهاد میترسه؟ نگاه آزار دهنده و لبخند وقیحانه‌اش شقایق را معذب می‌کرد. پس برای نجات از این ترس کی بهتر از پدر و برادرش می‌توانست کمکش کند؟

قبل از آن‌که کوروش یا پدرش حرفی بزنند، فریدون خان پیش دستی کرد و به شقایق گفت: نمی‌خواد، نگران باشی. راحت بخواب، فکر نکنم تا صبح به چیزی نیاز داشته باشی، فردا هم که مرخص میشی. پس فعلا خداحافظ.

سپس بازوی فرهاد را گرفت و او را با خود به سمت در برد و این‌بار به کوروش گفت: کوروش خان ما پایین منتظرت می‌مانیم.

آرامش عجیبی قلب شقایق را در بر گرفت. با خود فکر کرد: این مرد هر کس که هست اینجا نمی‌تواند به من صدمه بزند.

پس لبخندی به روی کسانی که در اتاق بودند، زد تا آنها هم متوجه آرامش او شوند.


romangram.com | @romangram_com