#گل‌های_باغ_سردار_پارت_28

نگاه کنجکاو شقایق روی صورت او خشک شد که نرگس با لبخند گفت: خوبه که رسیدی! بیا تا ببینیم، خواهر خوشگلمان چقدر تو را می‌شناسه؟

بعد با چهره‌ای آرام به سمت شقایق رفت. جلوی او خم شد تا صورت‌هایشان روبروی هم قرار گرفت و همان‌طور که به چشمان شقایق خیره شده بود، شروع به صحبت کرد: خوب خواهر کوچولو، این هم سورپرایز امروز، بگو ببینم این آقای جوان را می‌شناسی؟

شقایق بدون لحظه‌ای تامل سرش را به چپ و راست چرخاند و همزمان چند بار پشت سر هم گفت: نه... نه... نه نمی‌شناسم.

با این حرف نفس‌های حبس شده درسینه آزاد شد. عده ای برای ابراز خوشحالی و عده ای از شدت ناراحتی، با این‌حال؛ نرگس چشم از چشمان مشکی شقایق برنداشت و درهمان موضع قبلی باقی ماند. او پس از مکث کوتاهی کمر راست کرد و بدون هیچ احساسی به شقایق پشت کرد و بی‌رحمانه مثل کسی که قصد آزار دیگری را دارد، شروع به صحبت کرد: حیف شد، ما فکر کردیم؛ شاید دیدن نامزدت بتونه به برگشتن حافظه‌ات کمک کنه .

شقایق مثل کسی که نمی‌شنود گوشش را به سمت خواهرش پیش برد و با کنجکاوی پرسید:نامزد؟

فرهادکه منتظر همین لحظه بود، با خوشحالی به سمت شقایق رفت و دستش را به سمت او دراز کرد و با لبخندی از سر رضایت گفت: بله عزیزم، من فرهاد پسرعمو و نامزدتم، کسی که قراره یک عمر در کنارش با خوشبختی زندگی کنی.

شقایق مات و مبهوت به دست او نگاه می‌کرد که متوجه منظورش شد و با حرکتی سریع دست بدون گچش را پشت خود پنهان کرد. این عکس العمل او باعث شد، دختران نرگس لبخندی از سر رضایت با هم رد و بدل کنند که از نگاه شقایق پنهان نماند.

لحظات بعد خیلی سریع گذشت. ذهن شقایق آن‌قدر درگیر موضوع فرهاد بود که نمی‌فهمید، اطرافیانش چه می‌گویند. او احساس می‌کرد، از هیاهوی داخل اتاق خسته شده و آرزو می‌کرد، هر چه زودتر ساعت ملاقات تمام شود تا زودتر تنها شده بتواند در مورد فرهاد و نامزدیش با او فکر کند. در این لحظات چندین بار تلفن داریوش زنگ خورد که او بدون پاسخ همه آنها را قطع می‌کرد، طوری که مجبور شد، زودتر از آنها اتاق را ترک کند.


romangram.com | @romangram_com