#گلهای_باغ_سردار_پارت_3
سپس بی معطلی از درخارج شد و مریم خانم را در بهت باقی گذاشت. خانم سردار که میدانست، تهدید و خشونت او در کوچکترین فرزندش هیچ تاثیری ندارد، پس ازخروج شقایق به خود آمد و به سرعت به سمت تلفن رفت. شقایق پشت در ایستاد و نفس حبس شدهاش را با صدا از ریه بیرون داد و از این حماقت خود که کفشهای اسپرت نپوشیده عصبانی شد؛ اما چارهای نداشت حالا که مادرش آنقدر عصبانی بود، نمیتوانست برای تعویض کفش بازگردد؛ پس با خود زمزمه کرد: هرچه زودتر باید از اینجا دور بشم نمیخواهم هیچ کس مانع انجام تصمیمم بشه.
سپس از کنار دیوار باغ به راهش ادامه داد و پس از طی مسافتی که آنروز خیلی طولانی به نظرش آمد، به راست پیچید و مسیرش را با شمردن قدمهایش تا چهارراه طی کرد. در اینجا نگاهی به اطراف انداخت بسیاری از مغازهها باز بود؛ اما چشمهای شقایق برروی تابلو بانک ثابت ماند، فکری به ذهنش رسید. او میتوانست به پدرش ثابت کند که هیچ حریم خصوصی ندارد؛ زیرا به تازگی پی برده بود که داریوش، برادر بزرگش، حتی حسابهای شخصی او را کنترل میکند. لبخندی زد و بدون تامل به سمت بانک رفت و وارد بانکی شد که تمام اعضای خانوادهاش در آن حساب داشتند و همهی کارکنان بانک او را به عنوان مشتری دائم و خوش حسابشان میشناختند.
نیم ساعت از رفتن شقایق میگذشت. خانم سردار تلفنی ماجرا را به هر دو پسرش خبرداد و قرارشد، هر کدام زودتر توانست، خود را به منزل مادرشان برساند؛ اما هنوز هیچکدام از پسرانش نیامده بودند و او هر دقیقه نگرانترمیشد. با خود فکر کرد: ای کاش خودم میرفتم دنبالش...
در همین وقت صدای آیفون خبر از آمدن یک یا هر دو پسرش را داد. کوکب خانم همسر باباکریم زنی گرد، کوتاه قد، بور با چشمان آبی و بینی نوک تیز، بیسواد اما دنیا دیده با دستپختی بسیار عالی، با صدای زنگ از جا پرید. پیرزن هیکل سنگین خود را از آشپزخانه به آیفون رساند و با دیدن تصویر کوروش در را باز کرد. این فرزند پنجم خانواده بود، دردانه مادرش مریم و بهترین دوست خواهر کوچکترش شقایق، جوانی با چهرهی زیبا ، چشمان روشن همرنگ چشمان مادرش، بینی خوشفرم، دندانهایی سفید که با لبهایی قلوهای قاب گرفته شدهبود، موهای قهوهای با قدی بلند و خوش هیکل که هر دو خواهرزادهاش او را الگوی انتخاب همسر آیندهشان قرار داده بودند و همه خواستگاران خود و خاله کوچکشان را با او مقایسه میکردند، بطوری که اینکاربرایشان تفریح جالبی شده بود. او به غیر از چهره زیبا اخلاق خوبی هم داشت. مهربانی وادبش زبانزد دوست و آشنا بود. کوروش با رزیتا مقدسی که همه او را رز مینامیدند و در ضمن دوست صمیمی نیلوفر خواهر دومش نیز بود، ازدواج کرد. کسی که با اولین نگاه عاشق او شد و حالا که چهار سال از ازدواجشان میگذشت، یک دختر دوست داشتنی و شیرین زبان به نام نسترن به خانواده بزرگ سردار هدیه داده بود. پسر سوم خانواده پلههای طبقه همکف تا طبقه سوم را یک نفس بالا رفت تا به اتاق مادرش رسید .کوروش گونهی مادر را بوسید: چقدریخ کردین؟... فشارتون افتاده! حالتون خوب نیست؟ میخواهید دکتر را خبر کنم؟
مریم خانم خودش را برای پسرش لوس کرد: از بیفکریهای خواهرت آخر دیونه میشم.
کوروش گونه مادر را نوازش کرد: من میرم دنبالش، شما نگران نباش... این همه فشار عصبی برای قلبتون خوب نیست... درضمن شقایق دختر عاقلیه، قول میدم حرفهای دیشبش فقط تهدید بود، میخواد ما رو بترسونه.
کوروش ایستاد نفسی تازه کرد و ادامه داد: حالا میبینی ظهر برمیگرده و میگه بازهم میخواد فکر کنه، مثل قبل!... بهتره یک کمی بهش فرصت بدید.
romangram.com | @romangram_com