#گلهای_باغ_سردار_پارت_2
شقایق کوچکترین فرزند همایون خان صبح به این زودی لباس پوشیده آماده خروج ازمنزل به باغ آمد. باباکریم با دیدن او لبخند زد؛ زیرا پیرمرد باغبان یکی ازطرفداران شقایق سردار بود. دختری میانه قامت، خوشاندام با صورت زیبای بچهگانه، چشمانی درشت و مشکی، بینی کوچک خوشفرم، لبهایی گوشتی و دندانهایی مرتب و سفید؛ اما باباکریم نه به خاطر صورت زیبایش، بلکه به دلیل مهربانی او این دختر را از بقیه فرزندان سردار بیشتر دوست داشت. شقایق او و کوکبخانم را مثل اعضای خانوادهاش میدانست و تا میتوانست، در کارهای منزل کمکشان میکرد. او هر وسیلهی جدیدی که باعث میشد، کارمنزل راحتتر و سریعتر انجام شود، برای کریم وکوکب تهیه مینمود و برای کارهای سنگین همیشه کارگران روزمزد استخدام میکرد. حتی بارها برای بازنشسته شدن آنها با پدرش صحبت کرد و هربار همایون خان در جواب شقایق اظهار میداشت، که به غریبهها اطمینان ندارد و نمیتواند کسی را که نمیشناسد، در خانه مستقر کند. شقایق هم از هر فرصتی برای کم کردن کار آنها استفاده میکرد. باباکریم در افکار خود غرق بود که شقایق با کفشهایی پاشنه بلند بر روی نوک پنجه به میز کنار استخر رسید و گیره مویی را از روی میز برداشت. باباکریم با صدای رسایی که به گوش شقایق برسد، گفت: دیشب جا گذاشتید...
شقایق مثل برق گرفتهها ازجا پرید و به آرامی گفت: سلام! ممنون... میدونی که هدیه است؟
باباکریم با لبخند، جواب سلامش را داد: سلامٌ علیکم.
اما هنوز کلام دیگری از دهانش خارج نشده بود که صدای مریم خانم از پنجره طبقه بالا برسرشان فروریخت: کجا شال و کلاه کردی؟... مگه پدرت نگفت بیرون نری؟... فورا برگرد به اتاقت.
مریم خانم که از شانه به بالایش از پنجره بیرون بود، با موهایی خرمایی رنگ، چشمان سبز، بینی عمل کرده سربالا و لبهای رژزدهاش همچون شاهینی که شکارش را یافته به آنها خیره شد، بابا کریم و شقایق هردو در یک زمان به بالا نگاه کردند؛ یکی با تعجب و دیگری با نگرانی.
مریم خانم از همان جا تیرنگاه خشمگینش را به سمت باباکریم پرتاب کرد و گفت: چرا آنجا ایستادی؟ برو پی کارت.
با این دستور حکم غیبشدن باغبان را داد. پیرمرد هم که دنبال دردسر نمیگشت، بلافاصله به پشت عمارت پرکشید و نشنید که شقایق با صدایی نرم و مخملی به مادرش گفت: مگر من دیشب به همه شما نگفتم تصمیمم چیه؟... پس خودتون را ناراحت نکنید. کاری را که گفتم، همین امروز انجام میدهم.
بعد به سمت در حرکت کرد و در دل برای پوشیدن کفشهای پاشنه بلند به خود لعنت فرستاد؛ اما وقتی به در رسید نگاهی به مادرش که با دهان باز و چشمان گشاد شده به او خیره شده بود، انداخت و بیپروا گفت: من میخوام گذشته را فراموش کنم و از امروز یک زندگی جدید را شروع کنم. پس سعی نکنید جلوم را بگیرید، خداحافظ.
romangram.com | @romangram_com