#گل‌های_باغ_سردار_پارت_1



فصل اول: کفش‌های پاشنه بلند

یک اتومبیل بنز سورمه‌ای آخرین مدل، جلوی پارکینگ منزل سردار در انتظار راننده بود. آقای همایون سردار با قامتی کشیده از منزل زیبایش خارج شد، با عصبانیت در را پشت سرش به هم کوبید و پشت رل ماشین گران قیمتش نشست. همایون خان پسر بزرگ حشمت‌ا.. خان سردار، مالک بزرگترین کارخانه لبنیات کشور بود. پدرش پنجاه سال پیش این کارخانه را تاسیس کرد و با پشتکار و درایت در مدیریت توانست، آن را از کارخانه‌ای کوچک به بزرگترین و بهترین کارخانه تولید لبنیات کشور تبدیل کند. او دو سال قبل در سن نود سالگی درگذشت. همایون خان ِهفتاد ساله بلند قامت، لاغراندام با صورتی کشیده، چشمانی سیاه و بینی عقابی، تنها فرزند حشمت‌ا.. خان نبود. متاسفانه برادر کوچک همایون خان یعنی فرزاد سال‌ها پیش به علت سکته‌ی قلبی از دنیا رفته‌بود و دو فرزند او فرناز و فرهاد، به همراه مادرشان همان سال از کشور خارج شده و تمام این سالها در کشور سوئد زندگی می‌کردند و تا بعد از فوت حشمت‌ا.. خان، که فرهاد با ادعای سهیم بودن در کارخانه بعنوان ارثیه پدرش بازگشته و موی دماغ عمو و عموزاده‌هایش شد، هیچ‌کس از آنها خبری نداشت. اما امروز،این فرهاد و ادعاهای بی‌اساسش نبود که همایون خان را ناراحت می‌کرد؛ زیرا او خوب می‌توانست، پسر لاابالی برادرش را با وعده‌های شیرین دست به سر کند. بلکه او نگران شقایق کوچکترین فرزندش بود که سر ناسازگاری با همه افراد خانواده را گذاشته و شب گذشته آنها را تهدید کرد که می‌تواند جنجال بزرگی به پا کند. همایون سردار با یادآوری نام شقایق انگشتانش را روی گیجگاهش گذاشت و فشار داد. از زمانی که شقایق با گریه او و مادرش را تهدید کرد، فقط چند ساعت می‌گذشت؛ اما همایون خان فکر میکرد سالها از او دور شده و دیگر کوچکترین فرزندش را نمی‌شناسد. همایون سردار دارای شش فرزند بود، سه دختر و سه پسر زیبا، باادب و‌تحصیل کرده که هدیه‌های همسرش مریم خانم دوست‌داشتنیِ شیرین زبان در طول پنجاه سال زندگی مشترک به او بودند. زندگی که تنها نقطه تاریکش رفتن فرزند بزرگشان اردشیر از خانه بود.

پسر بزرگ آنها اردشیر سی سال پیش خانه پدریش را ترک کرده و هیچ‌وقت به آنجا بازنگشت. هیچ‌کس نمی‌دانست که اختلاف همایون خان با پسر بزرگش برسر چیست، که این همه سال آنها را از هم دور نگه‌داشته و حالا پس از سی سال دخترکوچکش همچون برادر سربر مخالفت و نافرمانی برداشته وهمایون خان از این می‌ترسید که ته‌تغاری خود را همچون فرزند ارشدش از دست بدهد. با این حال او باید به محل کار خود می‌رفت. آن روز همسرش به او اطمینان داد که با دخترشان صحبت می کند وهمایون خان مطمئن بود، مریم خانم می‌تواند؛ مثل همیشه کنترل اوضاع را در دست گیرد. او به نفوذهمسرش برفرزندانشان ایمان داشت؛ اما امروز دلشورهای عجیب به جانش افتاده بود که او را نگران می‌کرد؛ ولی به اجبار برای شرکت در جلسه مهمی از منزل خارج شد. پس بسم‌الهی گفت و با افکاری آشفته به محل کار خود رفت.

***

باباکریم باغبان، پیرمردی میانه‌اندام با صورتی پرریش، چشمان میشی که زیر ابروان پر پشت سفیدش، پشت عینک نمره بالایی که بر روی بینی بزرگش قرار داشت، پنهان شده بودند. با جلیقه‌ای طوسی رنگ و شلواری کهنه به همان رنگ، خروج صاحب خانه را نظاره کرد و با نگاهی دقیق به درب اتوماتیک از بسته بودن آن مطمئن شد. سپس شنکش کهنه‌اش را برداشت و شروع کرد به جمع‌آوری برگ‌های خشک و زرد پراکنده زیر درختان کهنسال باغ. او ارثیه زنده حشمت‌ا.. خان بود، مردی مومن، چشم پاک وآن‌طور که دیگران می‌گفتند، رازدار؛ زیرا او از تمام رازهای خانواده سردار خبر داشت؛ ولی حتی فرزندان همایون خان نتوانسته بودند از ناگفته‌های دل او با خبر شوند چه رسد به همسایه‌ها!

باغ زیبای سردار که دسترنج سال‌ها زحمت او بود، به جز درختان کهنسال؛ استخری بزرگ، آلاچیقی چوبی، گلخانه‌ای مدرن و در پشت عمارت سه طبقه بازسازی شده، انبار و یک آلونک برای اقامت خدمتکاران داشت که محل زندگی باباکریم وخانواده‌اش بود. ساختمان سه طبقه با سلیقه مریم خانم ساخته شده بود.

آن روز صبح مثل همیشه باباکریم کارهایش را از باغ شروع کرد. پیرمرد کمر پردردش را راست کرد، تا نفسی تازه کند، که صدای بازشدن در شیشه‌ای عمارت که روبه استخر بود، توجهش را جلب کرد و به او یادآور شد، که باید روغن کاری شود.


romangram.com | @romangram_com