#گلهای_باغ_سردار_پارت_22
کوروش با طعنه گفت: بله، مثل اینکه فقط تو توی این کارخانه زحمت کشیدی!
داریوش پوزخندی زد و گفت: شاید فکر کردی که شقایق از پنج سالگی داره توی کارخانه کار میکنه؟
صحبت دو برادر که به اینجا رسید، همایون خان مداخله کرد: دیگه کافیه... با این حرفهای تکراری هیچ مشکلی حل نمیشه... دو سال تمام همه ما راجع به این مسئله بحث کردیم و به هیچ نتیجهای نرسیدیم... حالا بیایید، آنچه را که باید و نباید به گوش شقایق برسه یکی کنیم.
ساعت نه صبح بود و شقایق با دست شکسته، زخمی روی گونه و سری که چند بخیه داشت، روی تخت اتاق وی آی پی بیمارستان خصوصی دکتر شهیدی نشسته بود.
دکتر شهیدی یک ساعت قبل به همراه دکتر روانپزشکی به اتاقش آمد و مدتی پیرامون بیماری و نحوهی درمان و حتی پذیرش تغییر بزرگی که در زندگیش بوجود آمده صحبت کرد. پس از رفتن آنها شقایق به حرفهایی که دکتر زد،فکرکرد. او شانس زیادی آورده که یکی از اعضای خانواده اش او را موقع تصادف دیده، همینطور باید خدا را شکر میکرد که هیچ جای بدنش آسیب جِدی ندید؛ اما آیا شقایق میتوانست با شرایط جدید کنار بیاید؟
روانپزشکی که صبح به دیدنش آمد، قرار بود به او در این مورد کمک کند.
هنوز افکارش دور نحوهی کمک خانم دکتر امامی میچرخید که در اتاق باز شد. زنی میانهاندام شیک پوش خود را به داخل اتاق انداخت و سبد و ساکهایی را که در دست داشت، روی مبل تختخواب شوی آبی رنگ اتاق گذاشت و با لبخندی خیلی خودمانی شروع به صحبت کرد: سلام، صبح بخیر، دیشب خوب خوابیدی؟... من نرگسم، خواهر بزرگت، دیروز هم اینجا بودم... یادت میاد؟
شقایق سرش را به نشانه تائید پایین آورد و در دل گفت : چه عطرخوش بویی... چه لباسهای قشنگی... چقدر با سلیقه است.
romangram.com | @romangram_com