#گلهای_باغ_سردار_پارت_21
در این لحظه لادن که همه خانواده او را دختری لوده میشناختند، زمزمه کرد: امکان نداره خاله شقایق قبول کنه، قول میدم با دیدن اون حافظه اش برگرده.
همه با تعجب به او چشم دوختند. هیچکس نفهمید، این جمله شوخی بود یا جدی. اما لبخند امیدواری روی لبهای کوروش نشاند.
نرگس که عادت داشت، همیشه دختر کوچکش را با پرخاشگری کنترل کنه بدون ملاحظه جواب داد: در این صورت خوشا به حال کسانی که آرزو دارند، شقایق حافظه اش برگرده. چون برمیگردند به موقعیت دیشب... نه از فروش کارخانه خبری هست، نه از رفتن به خارج برای ادامه تحصیل، لادن خانم. نکنه یادتون رفته دیشب اون چطور همه ما را تهدید میکرد.
در این بین آقای سردار مطمئن بود که با این نقشه میتوانست هم کارخانه را بفروشد، هم شقایق را باخود ببرد و هم شَرِ فرهاد را برای همیشه از زندگی خود و خانواده اش کم کند، بنابراین تصمیم خود را گرفت و در مقابل چشمان حیرت زده مریم خانم از روی مبل بلند شد، به جمع حاضر در سالن پذیرایی پشت کرد و رو به پنجره بزرگ ایستاد تا در موقع صحبت چشمش به چشمان ملتمس همسرش نیفتد و با قاطعیت شروع به صحبت کرد: بله .... وجود فرهاد برای همه ما غیر قابل تحمله اما من میخواهم از همه شما تقاضا کنم چند وقتی او را بین خودتان تحمل کنید تا همه کارها بخوبی پیش بره. بعد از فروش کارخانه و املاکی که پدربزرگتان به نام شقایق کرده همه با هم از اینجا میریم و مطمئنم هیچکدام دیگر با او روبرو نمیشیم، بخصوص شقایق؛ اما حالا باید جلوی این پسر تظاهر کنید که ما نمیخواهیم، شقایق با مرد دیگری ازدواج کنه تا مبادا ثروت خانواده سردار به دست غریبه بیفتد من خودم مسئولیت رابطه فرهاد با شقایق را به عهده میگیرم.
سکوتی سنگین در سالن حاکم شد؛ اما داریوش آن را با این جمله شکست: کاش پدربزرگ همه چیز را به نام شقایق نکرده بود تا الان مجبور نمیشدیم، اینطور برای سرنوشتش تصمیم بگیریم.
کوروش مداخله کرد: حتما پدربزرگ میدانسته اگر این ثروت به نام هرکسی غیر از شقایق بشه، شاید دست بقیه به آن نرسه.
سپس اشکی را که برای قربانی کردن خواهر کوچکش در این بازی سرنوشت، در چشمانش حلقه زده بود، پاک کرد و با عصبانیت فریاد زد: گـ ـناه شقایق امانتداری و تعهد به قولی است که به پدربزرگ داده.
داریوش ازعصبانیت قرمز شد؛ اما نمیخواست بهانهای برای مخالفت به دست هیچکدام از آنها بدهد: نخیر... گـ ـناه شقایق امانت داری و متعهد بودن نیست، گـ ـناه او دختر بودنش است... ترس ما ازاین بود که اگر او ازدواج کنه همه اختیارات را به شوهرش بده، آنوقت میدانید چی میشد؟ باید کارخانهای را که بیست سال برایش زحمت کشیدم، دو دستی تقدیم یک بیگانه کنم.
romangram.com | @romangram_com