#گلهای_باغ_سردار_پارت_20
داریوش بدون معطلی جواب داد: واقعا؟ پس بهتر است، بدانی که اون عوضی تهدید کرده که اگر با او مهربان نباشیم؛ شاید چیزهایی را که شقایق از یاد برده براش بگه.
نگاه کوروش به دهان باز مادرش و چشمان گشاد شده بقیه به داریوش، اجازه داد تا صحبت نیمه تمامش را تمام کند: هدف ما جلب اعتماد شقایق است، همه میدانیم شقایق همه عمرش از فرهاد متنفر بوده و به هیچ عنوان او را به عنوان نامزد یا همسر قبول نمیکنه، برای فرار از این ازدواج احمقانه او حاضر میشه که همه چیز را بفروشد و با ما به خارج بیاد.
داریوش سکوت کرد سیگاری از جعبه طلایی رنگ روی میز برداشت. فندک برنزی خود را که شقایق سالها پیش به او کادو داده بود و تا امروز از خود جدا نکرده بود، از جیب خارج کرد و سیگار را روشن نمود، این فرصتی بود تا خانواده اش گفتههای او را هضم کنند.
کوروش که تا این لحظه مبهوت به گفتههای برادرش گوش سپرده بود تا شاید نکته مثبتی در آن به نفع شقایق پیدا کند، تازه متوجه نقشه آنها شد و بی اختیار به سمت مادر رفت. جلوی پای او زانو زد و با التماس گفت: مامان... شما که نمی ذاری اینها با شقایق همچین کاری کنن... مگه نه؟
خانم سردار دستان یخ زده پسرش را در دست گرفت نگاهی غضبناک به همسرش انداخت و بدون ملاحظه گفت : نه نمیذارم... حتی اگر بمیرم، نمیذارم که یکی دیگه از بچه هام...
کلام مریم خانم که به اینجا رسید مکث کرد و با عصبانیت جمله خود را اصلاح نمود: نباید پای فرهاد به زندگی شقایق باز بشه والا من...
مکث اینبار مریم خانم نشان میداد که رازهایی بین او و همسرش هست که حتی فرزندانشان از آن اطلاع ندارند و برای مسکوت ماندن آن زحمت زیادی کشیده شده و نمیتوان با یک عصبانیت جزئی همه چیز را خراب کرد. پس یکبار دیگر جمله خودش را اصلاح کرد: بهتره همین جا تمومش کنین راه دیگهای برای کم کردن شَرِ اون عوضی پیدا کنید.
کوروش با تعجب به مادر و سپس به پدر نگاه کرد.
romangram.com | @romangram_com