#گل‌های_باغ_سردار_پارت_197

در این وقت رز نسترن را از اردشیر گرفت و گفت: عزیزم عمو اردشیر خسته شد. بیا تا ایشون بتونه با بقیه هم سلام و علیک کنه.

و به اردشیر گفت: می‌بخشید؛ اگه ولش کنیم تا صبح سوال میپرسه.

اردشیر با رضایت کودک را به مادرش سپرد و رو به پسرهای داریوش کرد و گفت: خوب شما دو تا جوان رعنا نمی‌خواهید خودتون را معرفی کنید؟

پسرها که برخورد گرم عموی تازه وارد را دیدند بدون خجالت و به ترتیب خود را معرفی کردند: سلام من اردلان هستم.

اردشیر با او دست داد وصورتش را بوسید. سپس آرمان دست عمویش را که به سمتش دراز شده بود فشرد و گفت: سلام منم آرمان هستم.

آخرین نفری که اردشیر دید فرهاد بود و بدون این‌که او را بشناسد دستش را به طرف او دراز کرد و از روی ادب خود را معرفی کرد: سلام من اردشیر هستم.

فرهاد خوب می‌دانست این لحن معرفی مخصوص کسانی است که برای اولین بار یکدیگر را میبینند و هیچ شناختی از هم ندارند. برای این‌که خود را معرفی کند، همان‌طور که دستش را به سمت دست دراز شده اردشیر می‌برد گفت: سلام پسرعمو من فرهاد هستم.

اردشیر با شنیدن نام او یک‌باره دستش را عقب کشید و دست فرهاد خالی در هوا باقی ماند. این حرکت از دید، هیچ‌کس پنهان نماند. همه با تعجب به اردشیر و دست فرهاد که هنوز روی هوا بود خیره ماندند.


romangram.com | @romangram_com