#گل‌های_باغ_سردار_پارت_195

به کوروش که با دهان باز به خواهر و برادرش چشم دوخته بود گفت: شما هم بهتره دست و پات رو گم نکنی. ما قرار نیست، هیچ سهمی به او بدهیم.

اردشیر باور نمی‌کرد که این‌قدر دلش برای پدر تنگ شده باشد و حالا که او را در آغوش داشت، متوجه شده بود که هیچ کینه‌ای از پیرمرد ندارد. شاید باید سی سال می‌گذشت تا آتش خشم او خاموش شود. در این وقت شقایق با چشمانی گریان دستش را روی بازوی برادرش قرار داد و گفت : شما...که... نمی‌خواهید... تا صبح همین‌جا بایستید.

این صحبت همراه با اشک شوق جاری از چشمانش همه را به خنده انداخت و اردشیر از آغوش پدر بیرون آمد.

آقای سردار چشمان خیسش را با دستان چروکیده‌اش پاک کرد و گفت: خوب پسرم خوش آمدی. بیا با خانواده برادرهایت آشنا شو.

اردشیر به جمعی که پشت سر پدرش ایستاده بودند، نگاهی انداخت و با خوشرویی با یاس دست داد و گفت: شما باید یاسمین خانم باشید، همسر داریوش جان.

یاس با وقار و متانت جواب داد: خوش آمدید. از دیدن شما خیلی خوشحالم... بله من یاس هستم.

اردشیر به رز که سمت راست یاس ایستاده بود و نسترن کوچولو را در بغل داشت رو کرد. همان‌طور که دستش را به سمت او دراز میکرد گفت: و شما هم رزیتا خانم همسر برادر کوچکترمون کوروش.

رز برای دست دادن با اردشیر خواست که نسترن را روی زمین بگذارد و در همان حال گفت: خوشحالم که شما را می‌بینم. خوش آمدید.


romangram.com | @romangram_com