#گل‌های_باغ_سردار_پارت_194

داریوش که صحبت‌های خواهرش او را نگران کرده بود، اتومبیل را جلوی ساختمان پارک کرد. از همان جا به پیاده شدن تک تک افراد خانواده از اتومبیل‌های دیگر چشم دوخت.

اردشیر با هیجان به ساختمان و باغ که با تعداد بیشماری چراغ روشن شده بود نگاه می‌کرد که خانم سردار دست او را گرفت و گفت: بیا عزیزم... بیرون سرده بهتره بریم تو.

در این وقت شقایق از ماشین پیاده شد و خود را به داخل ساختمان رساند و همان‌طور که انتظار داشت. پدرش را روی صندلی مخصوصش کنار شومینه دید و بدون توجه به بقیه کسانی که در سالن جمع بودند گفت: پدر... آمد... داداش اردشیر این‌جاست.

اردشیر دست در دست مادرش وارد سالن شد به آرامی به سمت پدرش که حالا ایستاده بود، رفت. در مقابل او قرار گرفت. شقایق کنار پدرش ایستاد. آقای سردار با تردید دستش را به سمت اردشیر دراز کرد و او بی هیچ شرمی خود را در آغوش پدر انداخت. پس از سال‌ها پدر و پسر همان‌طور که یکدیگر را به سینه می‌فشردند، اشک می‌ریختند.

همایون خان عذر خواهی می‌کرد: متاسفم پسرم.

اردشیر بارها تکرار کرد: معذرت می‌خوام بابا... منم متاسفم.

داریوش به کوروش که بین او و خواهرش ایستاده بود و اشکهایش را پاک می‌کرد گفت: بهتره مراقب باشی. این‌طور که پیداست، برادر بزرگمان برای مطلب مهمی بازگشته؛ زیرا کینه دیرینه خود را فراموش کرده و این یعنی هدفی بسیار بزرگتر او را به این‌جا کشانده.

نرگس در ادامه صحبت داریوش گفت: نمی‌گذارم رشته کار از دستمان در بره. این‌همه زحمت نکشیدم، فرهاد و شهرام را از سر راه بردارم که یک‌نفر دیگه بیاید و این لقمه آماده رو ببلعد.


romangram.com | @romangram_com