#گلهای_باغ_سردار_پارت_192
زندگی در منزل پدری برای او خیلی کوتاه بود. او در عنفوان جوانی مجبور شد، خانه پدرش را ترک کند و با کمک پدربزرگش به خارج سفر کرد و تمام آن سالهای تنهایی در کشورهای مختلف اروپایی و آمریکایی مثل یک خانه به دوش آواره میگشت تا اینکه پدربزرگش به او پیشنهاد داد با سرمایهای که در اختیارش میگذارد شغلی مناسب برای خود دست و پا کند. او که از دربهدری خسته شده بود. این پیشنهاد را پذیرفت و به آمریکا رفت و در آنجا نمایندگی فروش بهترین مارک لوازم منزل را گرفته و در مدت کوتاهی توانست، پول پدربزرگش را که به عنوان سرمایه اولیه به او داده بود بازگرداند.
سردار بزرگ که دید اردشیر به هیچ دلیلی حاضر نیست، آن مبلغ را نزد خود نگه دارد. پول را در یک بانک معتبر سپرده گذاری کرد و قبل از مرگش اسناد آن را که به نام اردشیر بود، با وکالت نامهای از طرف او به شقایق داد. تا هر وقت اردشیر به آن پول نیاز داشت، شقایق به راحتی پول را از بانک خارج کند و برای او بفرستد؛ اما اردشیر برای گرفتن پولش برنگشته بود، بلکه دلیلی مهمتر او را به آنجا کشاند. دلیلی که باعث شده او حتی گـ ـناه بزرگ پدرش را نیز فراموش کند و بعد از آن همه سال به خاطر اهمیت موضوع به خانهی پدرش بازگردد.
افکار اردشیر که به اینجا رسید، چشمان خود را باز کرد و شقایق را که به او چشم دوخته بود نگاه کرد. صورت اردشیر از دیدن نگرانی که در چشمان شقایق موج میزد، درهم رفت او با همان یک نگاه افکار شقایق را خواند و با خود فکر کرد"حالا که اینجا هستم، نباید برای گذشته آزارش دهم".
پس با لبخندی که امیدواری را در قلب خواهر کوچکش روشن کرد به او گفت: نگران نباش. من نمیخوام پدر رو ناراحت کنم و به تو قول میدم، آنطور که شایسته پسر بزرگ خانواده است با او برخورد کنم.
این جمله برای کوروش معنی خاصی نداشت؛ اما اگر به گوش نرگس و داریوش میرسید باعث وحشت آنها میشد.
***
در اتومبیل داریوش از لحظهای که از فرودگاه حرکت کرده بودند، بحث مفصلی در مورد بازگشت اردشیر در میان بود.
نرگس در کنار داریوش روی صندلی جلو نشسته و در حد انفجار عصبانی بود و با بی قراری مدام تکرار میکرد: آخه چرا اردشیر باید چنین کاری کند؟ چرا به درخواست هیچکدام از ما اهمیت نداد و فقط با یک جمله شقایق خانم تصمیمش در مورد رفتن به هتل عوض شد؟
romangram.com | @romangram_com