#گل‌های_باغ_سردار_پارت_191

کوکب به اندازه بقیه افراد خانواده دلش برای اردشیر تنگ شده بود؛ اما فرهاد چیزهایی گفت که شک بزرگی در دلش انداخت: آیا بودن او در این وقت کنار افراد خانواده صحیح بود؟ بهتر نبود حالا که اردشیر برای آشتی با پدرش به خانه بازمی‌گشت هیچ بهانه‌ای برای زنده شدن خاطرات بد گذشته نداشته باشد؟ هر چند که خود همایون خان بهترین بهانه یادآوری روزهای تلخ آن زمان بود.

کوکب خانم با خود زمزمه کرد: نمردیم و از دهن این مارمولک هم یک حرف درست شنیدیم.

با این‌حال او نمی‌خواست دیدار با اردشیر را به وقت دیگری موکول کند. فرهاد متوجه تردیدش شد با یک خیز خود را به او رساند و بازوی پیرزن را در پنجه‌های خود گرفت و بی‌رحمانه فشرد: مثل این‌که حرف حالیت نیست. میگم همین الان گورت رو گم کن تا یک کاری دستت ندادم.

کوکب خانم خیلی سعی کرد تا از درد فریاد نزند. پس دست آزادش را بالا برد و گفت: باشه... باشه... ولم کن دارم میرم.

فرهاد بازوی او را با خشونت ول کرد و پیرزن بیچاره که دیگر طاقت نداشت با چشمانی اشک‌بار از در آشپزخانه خارج شد و بدون این‌که توجه عروس‌ها و بچه‌های آن‌ها را جلب کند، خود را به حیاط رساند و به سرعت به پشت ساختمان رفت.

***

اردشیر در صندلی عقب اتومبیل کوروش کنار مادرش نشسته بود و دست او را در دست داشت و با کوروش صحبت می‌کرد. از این‌که تهران چقدر عوض شده بود و زندگی در خارج چقدر با اینجا فرق داشت. شقایق در صندلی جلو همان‌طور که برای بهتر دیدن مادر و برادرش به در تکیه داده بود به صحبت آن‌ها گوش می‌کرد.

مسافت طولانی و ترافیک خسته کننده حوصله‌ی همه را سر برده بود و کوروش که جواب‌های کوتاه اردشیر را نشانه‌ی خستگی دانست. چند دقیقه‌ای ساکت شد. اردشیر از این سکوت استقبال کرد تا کمی در گذشته کنکاش کند. گذشته‌ای دور با تمام تلخی‌هایش!


romangram.com | @romangram_com