#گل‌های_باغ_سردار_پارت_190

در این وقت کوکب خانم با سینی محتوی یک فنجان چای وارد شد و جلوی پسر بی ادب خم شد و چای را به او تعارف کرد. فرهاد بدون تشکر فنجان را از توی سینی برداشت و در همان هین نگاهی غضبناک به پیرزن خدمتکار انداخت که باعث وحشت او شد که به سرعت سالن را ترک کرد و به آشپزخانه بازگشت.

فرهاد که عمو و عروسش را ساکت دید. با صدا چای را هورت کشید تا توجه آنها را به خود جلب کند؛ اما هردوی آن‌ها ترجیح دادند، این حرکت زشت او را ندیده بگیرند و تا آن‌جا که می‌توانند به او نگاه نکنند. او که متوجه شد، هیچ‌کدام از آن‌ها تمایلی به صحبت ندارد. از جای خود برخواست و در سالن شروع به گشتن کرد.

رز بچه هارا راضی کرد که به طبقه اول بروند و کمی پدربزرگشان را مشغول کنند. بچه‌ها با سروصدا از پله‌ها سرازیر شدند؛ اما هر سه با دیدن فرهاد درجا خشک‌شان زد و به یک‌باره هر سه با هم سلام کردند. فرهاد دستی به موهای نسترن کشید و برای اردلان و آرمان سری تکان داد: سلام بچه های خوب.

رز که دلش نمی‌خواست او با بچه ها هم صحبت شود، به آنها اشاره کرد که نزد پدربزرگ رفته و کنار او بنشینند. با دور شدن فرهاد هر پنج نفر به دور همایون خان حلقه زدند و نسترن با شیرین زبانی برای آن‌ها تعریف کرد: من سه بار آرمان را پشت مبل بزرگ پیدا کردم.

فرهاد که آن‌ها را مشغول دید به آشپزخانه طبقه اول رفت و خود را به کوکب خانم رساند. زن بیچاره که مشغول آخرین بازدید از غذاها بود، متوجه حضور او در آشپزخانه نشد و وقتی که به پشت سر خود نگاه کرد از وحشت چند قدم به عقب رفت و با لکنت گفت: آقا شما... منو ترساندید.

و با کنجکاوی از حضور او در آشپزخانه پرسید: شما چیزی لازم دارید؟

فرهاد بدون این‌که جواب دهد، از او دور شد و طوری در آشپزخانه ایستاد که ورود هر کسی را به آن‌جا ببیند و بتواند به موقع کنترل اوضاع را به دست گیرد و از همان‌جا که ایستاده بود با صدای خشن و کلماتی زهرآگین کوکب خانم را مخاطب قرار داد: گوش کن پیرزن مسخره بهتره همین الان به لونت بری... امشب این‌جا یک میهمانی خانوادگیه و بودن تو در بین این جمع خوشایند نیست... بخصوص که پسر عموی عزیزم بعد از سال‌ها برای آشتی با پدرش میاد... حالا که او تصمیم گرفته برگرده تو و شوهرت بهتره جلوی او ظاهر نشید، چون دیدن شما برای او خوشایند نیست.

کوکب خانم با چشمان از حدقه در آمده، به فرهاد نگاه می‌کرد او می‌دانست که هیچ‌کس از دلیل رفتن اردشیر مطلع نیست؛ اما انگار این روباه مکار چیزهایی می‌دانست که به وسیله آقا و خانم سردار مخفی شده بود.


romangram.com | @romangram_com