#گلهای_باغ_سردار_پارت_189
رز از بیادبی او دندانهایش را بهم سایید و بدون اینکه به روی خود آورد که این مرد بیادب حتی سلام هم نکرده جواب داد: رفتن فرودگاه. بهزودی میرسند.
برای اینکه مجبور نشود به سوالهای بعدی او جواب دهد به یاس گفت: میرم طبقه بالا به بچهها سر بزنم.
با رفتن او فرهاد به آقای سردار نزدیک شد و با همان صدای آرام همیشگی گفت: سلام عموجان شب شما بخیر.
آقای سردار با بیحوصلگی جواب داد: سلام پسرم خوش آمدی.
یاس برای اینکه نزدیک فرهاد نباشد خود را به کناری کشید و از همانجا به حیاط بزرگ و پر درخت چشم دوخت تا از دیدن او و همصحبتی با این مزاحم همیشگی فرار کند.
فرهاد بدون اینکه رفتار عروسهای عمویش او را برنجاند در دل گفت: بگذار با شقایق ازدواج کنم، آنوقت میبینیم شما دو نفر برای اینکه حقوق شوهرهایتان قطع نشود، چطور به من احترام میگذارید. با این فکر لبخند رضایت لبهایش را از هم باز کرد و دندانهای زرد شده از نیکوتین سیگارش را نشان داد. او به تنها چیزی که فکر نمیکرد، مهاجرت دست جمعی خانواده عمویش بود. این هم زرنگی نرگس بود که این راز را از او مخفی نگاه داشت و به همه سپرد تا در این مورد در زمان حضور فرهاد هیچ صحبتی نشود.
فرهاد که کنجکاو بود، از حال و اوضاع خانه با خبر شود، از همایون خان پرسید: خیلی طول میکشه به منزل برسن؟
همایون خان نگاه سردی به او انداخت و گفت: نه شاید تا یک ربع دیگر شاید هم کمتر.
romangram.com | @romangram_com