#گل‌های_باغ_سردار_پارت_188

در منزل سردار همه منتظر بودند. یاس از لحظه‌ای که همسرش ماموریت مراقبت از پدر شوهرش را به او سپرده بود، پیرمرد را ترک نکرد.

کوکب خانم در آشپزخانه به غذاها سرکشی می‌کرد و رز آخرین تغییرات را به درخت کریسمس و هدایایی که در زیر آن قرار داده بودند، می‌داد. آرمان و اردلان و نسترن که نتوانسته بودند، پدرهایشان را راضی کنند، تا به فرودگاه بروند. حالا در طبقه دوم بازی می‌کردند. تا سروصدایشان پدربزرگ آشفته و نگران را بیشتر ناراحت نکند.

در این وقت صدای زنگ در بگوش رسید و توجه همه را جلب کرد.

رز خود را به آیفون رساند و با دیدن صفحه‌نمایش، با چندش به تصویر فرهاد که بیش از اندازه به دوربین آیفون نزدیک شده بود خیره شد و به پدر شوهرش گفت: مثل این‌که فرهاده.

و با این لحن از او کسب تکلیف کرد که چه باید بکند؛ البته اگر خانه خودش بود، خیلی راحت گوشی را برمی‌داشت و به این پسر مزاحم می‌گفت که کسی خانه نیست، بهتر است برود.

اما صاحب خانه که آن‌شب حال خوبی هم نداشت. آن‌قدر نگران بود که بودن فرهاد برایش هیچ چیز را عوض نمی‌کرد. پس با سر اشاره کرد و هر دوی آنها یعنی یاس و رز دریافتند که باید تا بازگشت، شوهران‌شان او را تحمل کنند. پس رز به اجبار کلید در بازکن را زد و خود کنار ورودی طبقه اول منتظر او ماند.

فرهاد پس از ورود به راهروی طبقه اول پالتوی خود را از تن در آورد و کنار آینه‌ی قدی آویزان کرد. وارد سالن بزرگ و ساکت شد که بیشتر چراغ‌هایش خاموش بود.

و فقط عمو و دو عروسش آن‌جا بودند. پس از رز که نزدیکش ایستاده بود پرسید: بقیه کجان؟


romangram.com | @romangram_com