#گل‌های_باغ_سردار_پارت_187

اردشیر خواست جواب دهد که شقایق اجازه نداد و قبل از آن‌که او حرفی بزند گفت: به خاطر من بیا خواهش می‌کنم.

در کمال ناباوری اردشیر دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت: باشه کوچولو تو بردی.

فریاد شقایق، لبخند همراه گریه‌ی مادر و خوشحالی داریوش و کوروش بقیه را مطمئن کرد که شقایق توانسته برادرش را راضی کند.

مادر اردشیر را در آغوش کشید و بوسید و داریوش با دست به شانه‌ی برادر زد و نشان داد که از این مسئله خوشحال است. اردشیر هم جلوی چشم آن چهار نفر شقایق را به سینه فشرد و در گوشش چیزی زمزمه کرد.

و نگاهی به نرگس که گوش‌هایش را تیز کرده بود تا بشنود که اردشیر آهسته در گوش شقایق چه می‌گوید، کرد و گفت : چی شده نرگس جان سردته؟

نرگس که تمام حواسش به رفتار او بود با تعجب پرسید: نه، چرا همچین فکری کردی؟

اردشیر با یک دست بازوی مادرش را گرفت و با دست دیگر شانه شقایق را فشرد و گفت: آخه داری می‌لرزی، معمولا آدم وقتی سردش میشه میلرزه و یا وقتی می‌ترسه که چون این‌جا هیچ موردی برای ترس نیست، من فکر کردم تو سردت شده.

بدون این‌که منتظر جواب او باشد به مادرش گفت: بهتره بریم.


romangram.com | @romangram_com