#گل‌های_باغ_سردار_پارت_186

اردشیر به چشمان گریان مادرش نگاه کرد و گفت : مادر من گفتم که میام ایران و شما را می‌بینم؛ اما نگفتم که به خانه خواهم آمد.

خانم سردار می‌دانست که درد پسرش چیست، پس رو به بچه‌هایش کرد و گفت: منو با برادرتون تنها بذارید.

بچه‌ها با شنیدن این درخواست به یک‌باره چند قدم از آن‌ها دور شدند. اردشیر دست سرد مادرش را گرفت و یکی دو قدم از جایی که ایستاده بود حرکت کرد تا فاصله‌اش از خواهر و برادرهایش زیاد شد.

مادر و فرزند همان‌طور که دستان یکدیگر را در دست داشتند، گریه می‌کردند و اردشیر در برابر اصرارهای مادرش پا فشاری می‌کرد که شقایق تاب نیاورد و به سمت آن‌ها رفت. کوروش خواست جلوی او را بگیرد؛ اما داریوش از او زرنگتر بود و همین که شقایق به مادرش و اردشیر رسید بازوی او را گرفت و گفت: عزیزم تو دخالت نکن.

اردشیر و خانم سردار به یک‌باره صحبت‌شان را قطع کردند و هر دو به داریوش و شقایق که حالا جلوی آن‌ها ایستاده بودند چشم دوختند.

شقایق که فرصت را مناسب دید بازویش را از دست داریوش بیرون کشید و رو به اردشیر گفت: داداش خواهش می‌کنم دیگه کافیه نمی‌بینید که مادر چقدر ناراحته و عذاب می‌کشه.

اردشیر شرمنده سرش را به زیر انداخت و این باعث شد تا نرگس و کوروش هم به جمع آن‌ها پیوستند.

شقایق که سکوت اردشیر را دید نزد مادرش رفت و او را در آغوش کشید. نگاهی به برادر بزرگش انداخت و برای اولین بار از لحظه ورود اردشیر چیزی گفت که هیچ‌کس جرات بیانش را نداشت: مادر داره عذاب می‌کشه؛ اما حداقل اون هر چند وقت یک‌بار شما را دیده با شما صحبت کرده؛ اما پدر توی خونه چشم انتظاره تا بعد از این همه سال یک‌بار دیگه شما را ببینه...


romangram.com | @romangram_com