#گل‌های_باغ_سردار_پارت_184

اردشیر دست او را فشرد و تشکر کرد که یکباره لادن او را در آغوش کشید و گفت: حالا نوبت منه. سلام و خوش آمدید.

اردشیر او را هم همچون لاله بوسید و تشکر کرد: ممنونم دختر شیطون خانواده.

در همین وقت اردشیر نگاه خود را به شقایق که در آن جمع گم شده بود و هیچ‌کس به او توجه نداشت، دوخت و گفت: عزیز دلم تو نمی‌خواهی به من خوش آمد بگی؟

این جمله که از دهان اردشیر خارج شد، همه، حتی مادرش را متعجب کرد. مثل این بود که اردشیر شقایق را بیشتر از بقیه می‌شناخت، که این‌طور صمیمی او را مخاطب قرار داده بود.

شقایق که منتظر فرصت مناسب بود یک‌مرتبه به سمت اردشیر رفت و خود را در آغوش او انداخت و شروع به گریه کرد. اردشیر او را بوسید و بدون توجه به نگاه‌های کنجکاو نرگس زمزمه کرد: گریه نکن عزیزم، من این‌جام، دیگه نگران هیچی نباش.

ایستادن در آن مکان دیگر جایز نبود. پس همه از سالن خارج شدند و به سمت ماشین‌های خود رفتند. کوروش چرخ دستی محتوی چمدان‌های برادرش را به سمت اتومبیل خود هدایت کرد و وقتی به ماشین رسید، به او گفت : داداش، شما و شقایق و مادر با ماشین من بیائید.

خانم سردار موافقت کرد و گفت: آره عزیزم بیا با کوروش بریم.

اردشیر که نمی‌دانست تصمیم خود را چگونه به مادرش بگوید، ایستاد و با مکثی طولانی توجه همه را به خود جلب کرد؛ چون نگران ایستادن آن‌ها در سرما بود، بالاخره به زبان آمد و گفت: مادر راستش من توی هتل اتاق رزرو کردم.


romangram.com | @romangram_com