#گلهای_باغ_سردار_پارت_183
کوروش از این تعریف سرخ شد و گفت: خوشحالم که برگشتید. بعد لاله خود را بین اردشیر و کوروش جا داد و گفت: دایی جون من را میشناسید؟
اردشیر لبخند زد و گفت: آره عزیزم تو گل سر سبد خانواده سرداری، لاله خوشگلم.
و او را بوسید و گفت :در ضمن تبریک میگم و برات آرزوی خوشبختی میکنم.
لاله از فرصت استفاده کرد و دست هومن را گرفته جلوتر آورد و رو به اردشیر گفت: معرفی میکنم ایشون هومن شاکری هستند.
اردشیر با هومن دست داد و به او نیز تبریک گفت و اضافه کرد: آقای شاکری لطفا خیلی مراقب این دختر عزیز ما باشید.
اردشیر نگاهی به اطراف انداخت. مثل اینکه دنبال شخص دیگری میگردد؛ اما چشمش روی صورت فریدون خان ثابت ماند و مودبانه به سمت داماد بزرگ خانواده رفت و دستش را به سمت او دراز کرد و گفت: سلام . ممنون که زحمت کشیدید تا اینجا تشریف آوردید.
فریدون خان با اردشیر هم سن بود؛ اما هم از او کوتاهتر بود و هم خیلی چاقتر به نظر میرسید؛ لذا سرش را برای بهتر دیدن چهره او بلند کرد و گفت: به خونه خوش آمدید.
اردشیر پشت سر او آرش را دید که فرزند کوچکش را در بغل گرفته و همینکه توجه اردشیر به سمت او جلب شد، کودک را به نیلوفر داد و دستش را به سمتش دراز کرد: من هم خوش آمد میگم داداش.
romangram.com | @romangram_com