#گلهای_باغ_سردار_پارت_182
پرواز لندن نیم ساعت پیش به زمین نشسته بود. اردشیر قرار بود، در همان هواپیما باشد. این پروازی بود که مسافران آمریکا بعد از رسیدن به لندن و تغییر هواپیمایشان از آن استفاده کرده بودند، تا به ایران بیایند.
حدود نیم ساعت دیگر گذشت و بالاخره اولین مسافران از گمرک گذشتند. در این وقت شقایق خود را به مادرش رساند و جای نیلوفر را که به دنبال پسرش میگشت، گرفت. داریوش جلوتر از بقیه ایستاده بود و به دنبال چهرهی آشنای برادر در میان مسافرانی که به در خروج نزدیک میشدند، میگشت. چند دقیقه بعد مردی بلند قامت و لاغر اندام با موهای جو گندمی و چهرهای که شباهت باور نکردنی با پدرش داشت توجه او را جلب کرد.
داریوش با هیجان یک بچه رو به مادرش کرد و گفت: مادر آمد... برادرم آمد.
خانم سردار اشکی را که در چشمانش حلقه زده بود روی گونههایش رها کرد و با خوشحالی گفت: خوش خبر باشی پسرم.
دست شقایق را که تا آن لحظه در دستانش میفشرد، رها کرد و به سمت داریوش رفت و همینکه اردشیر به دو قدمی آنها رسید، مادر خود را در آغوش او انداخت.
صحنه متاثر کنندهای بود. مادر و پسر در آغوش هم گریه میکردند و یکدیگر را میبوسیدند. مریم خانم در آغوش اردشیر کوچکتر از همیشه به نظر میآمد. اردشیر صورت پر آرایش و خیس از اشک مادرش را غرق بـ ــوسه و اشک کرد. وقتی مادر و فرزند از هم جدا شدند. داریوش به سمت برادر بزرگش رفت و به او خوش آمد گفت: داداش خیلی خوش آمدی.
اردشیر با صدایی محکم که هیچ نشانی از گریه چند ثانیه پیش نداشت و وقاری که جذبه داریوش در مقابلش ذوب میشد، گفت: تو خیلی عوض شدی پسر.
آغوش خود را باز کرد و پس از یک دوری طولانی او را بغل کرد و به سینه فشرد. پس از او نرگس و نیلوفر هم برادر را بوسیدند و کوروش با خجالت با او دست داد؛ اما اردشیر همانطور که دست کوروش را میفشرد او را در آغوش کشید و بـ ــوسهای به پیشانی برادر زد و با صداقت گفت: دلم برات تنگ شده بود... تا حالا کسی بهت گفته چشمهای تو چقدر خوشگله؟
romangram.com | @romangram_com