#گلهای_باغ_سردار_پارت_18
کوروش کمی مکث کرد تا افکارش را جمع کند: خوب، منم موافقم... همانطور که قبلا گفتم، باید هر چه زودتر نقشهای برای فروش کارخانه بکشیم... البته طوری که او خودش پیشنهاد این کار را بده.
سپس از جای خود برخواست روی پاهای کشیدهاش لنگری خورد و ادامه داد: اگر بعدا خاطراتش برگرده میتواند از ما شکایت کنه... خوب هیچکدام از ما این را نمی خواهیم.
داریوش که منتظر این اشاره از طرف کس دیگری بود ، فرصت را مغتنم شمرد و بی آنکه خود را مشتاق نشان دهد، در ادامه صحبت کوروش اضافه کرد: بله همه ما برای خروج قانونی از کشور نیاز به پرونده پاک داریم . من نمیخوام مثل یک جنایتکار فراری به کشور جدیدم برم . همین الان هم مهاجرتهای غیر قانونی اوضاع را برای همه خراب کرده. پس بهتره ما محترمانه و متمدنانه مهاجرت کنیم. پس خواهر کوچولومون باید بدون هیچ اجباری کارخانه و املاک را بفروشه و سهم همه ما را بدهد.
و با خود نجوا کرد: چه بهتر اگر اینکار قبل از بازگشت حافظهاش باشه.
در اینجا چشمانش برقی شیطنت آمیز زد و با لبخندی مکارانه توجه همه را جلب کرد: من و پدر و همینطور نرگس راه حل مناسبی برای راضی کردن او به فروش کارخانه پیدا کردیم.
زمزمه خفیفی درمیان جمع پیچید که صحبت داریوش راقطع کرد، بهطوری که داریوش برای آرام کردن آنها دستش را بالا برد و همه را مجبور به سکوت کرد: اجازه بدید توضیح دهم... خوب ما با یک تیر دو نشان میزنیم اول فروش کارخانه با رضایت شقایق که هدف اصلی ما است و... دوم بستن دهان اون مزاحم عوضی، یعنی فرهاد.
خانم سردار که تا آن لحظه هیچ حرفی مبنی بر موافقت یا مخالفت با نقشههای فرزندانش نزده بود، با شنیدن نام فرهاد بی اختیار راست نشست و بی معطلی سوالی را که در ذهن بقیه موج میزد، پرسید: گفتی فرهاد، این وسط اون شلخته از کجا پیداش شد؟
داریوش میدانست، اولین کسانی که با حضور فرهاد در نقشه او مخالفت میکنند، مادر و کوروش هستند؛ بنابراین بهترین جوابی که آماده کرده بود، را بدون مکث بر زبان آورد: من تنها این تصمیم را نگرفتم، پدر هم با من موافق است.
romangram.com | @romangram_com