#گل‌های_باغ_سردار_پارت_178

شقایق توضیح داد: راستش مادرم الان توی ماشینه. من میرم تا به ایشون اطلاع بدم؛ اما قبلش میشه یک درخواست کوچیک کنم؟

گل‌فروش با کنجکاوی پرسید: بفرمائید امرتون چیه؟

شقایق دستپاچه شد؛ چون وقت زیادی نداشت با خجالت گفت: میشه خواهش کنم، در مورد بار آخری که شما من رو این‌جا دیدید، چیزی به ایشون نگید؟

آقای کاظمی دنیا دیده‌تر از آن بود که این هشدار را سرسری بگیرد. پس سری تکان داد و گفت: خیالتون راحت باشه.

شقایق که حقیقتاً خیالش راحت شده بود، تشکر کرد و از مغازه به قصد خبر دادن به مادرش بیرون رفت.

گل‌فروش که شاگرد وراج خود را خوب می‌شناخت، پس از رفتن شقایق او را که در انتهای مغازه مشغول بود صدازد و گفت: پسر بدو برو پائین، اون کیسه‌های کود و خاک را بشمار، می‌خوام سفارش بدم. سر به هوا بازی هم در نیار دقیق بشمار که اگه بفهمم اشتباه کردی، وای به حالت. یک قلم کاغذ هم ببر بنویس که یادت نره.

شاگرد گل‌فروش که متوجه آمدن خانم سردار و دخترهایش به سمت گل‌فروشی شده بود، با تردید پرسید: اوستا مشتری داره میاد، کمک نمی‌خوای؟

گل‌فروش که واقعا نمی‌خواست، پسرک با خانم سردار روبرو شود. فریاد زد: برو به کارت برس، تا اون روی سگم بالا نیامده.


romangram.com | @romangram_com