#گلهای_باغ_سردار_پارت_177
وقتی نرگس اتومبیل را جلوی گلفروشی متوقف و خاموش کرد. شقایق احساس کرد، نفس کشیدن برایش مشکل است. او باورش نمیشد که در چنین روزی با مادر و نرگس به آنجا بازگردد. یک ریز در دل دعا میکرد که صاحب مغازه و شاگردش حضور نداشته باشند و یا حداقل وقتی با او روبرو شدند، صحبتی از آن روز که او برای باز کردن قفل دفتر خاطراتش از آنها سراغ کلیدسازی را گرفت به میان نیاورند. در عین حال میترسید که مادرش و نرگس بدون او به گلفروشی بروند و یکی از آن دو مرد سراغ او را گرفته و یا حرفی راجع به آن روز بزند؛ اما چون خدا دعاهای شقایق را شنیده بود. مادرش رو به او کرد و گفت: عزیزم میشه تو بری سئوال کنی، آیا صاحب گلفروشی الان هست و اگه نیست چه ساعتی میاد؟ تا ما همان موقع برگردیم. البته امیدوارم خودش باشه والا کارهامون عقب میافته. راستش من گلآرایی اینجا رو بیشتر از جاهای دیگه قبول دارم؛ البته به شرط اینکه آقای کاظمی خودش باشه.
شقایق که از این ماموریت خوشحال شده بود. همان طور که از ماشین پیاده میشد، گفت: الان سوال میکنم و برمیگردم.
سپس به سمت مغازه حرکت کرد و همانطور که از ماشین دور میشد، زیر لب از خدا تشکر میکرد.
با ورود شقایق به گلفروشی همچون دفعه قبل یکبار دیگر زنگ مخصوص بالای در به صدا درآمد و توجه او را جلب کرد. شقایق نگاهی به بالای سرش انداخت، چند میله به اندازههای مختلف و به طرزی مخصوص کنار هم قرار داشت، فاصلهی آن از در طوری تنظیم شده بود که در هنگام باز شدن در، اول بلندترین میله با لبهی بالایی در، تماس پیدا میکرد و با تکان خوردن آن بقیه میلهها نیز تکان میخوردند و موسیقی زیبایی نواخته میشد. همانطور که شقایق به آن وسیله نگاه میکرد، صدای بم گلفروش او را به خود آورد: به به، سلام خانم سردار. خیلی خوش آمدید.
شقایق به مرد تنومند نگاه کرد و با لبخندی آشنا سلام کرد: سلام خیلی ممنون... خسته نباشید...
گلفروش تشکر کرد و پرسید: سلامت باشید. چه امری دارید؟
شقایق یک راست رفت سر اصل مطلب: مادرم میخواست برای سفارش گل بیاد. میخواست بدونه خودتون تشریف دارید؟
گلفروش یا همان آقای کاظمی جواب داد: البته. من در خدمتم. به ایشون بفرمایید هر وقت خواستند، تشریف بیارن.
romangram.com | @romangram_com