#گلهای_باغ_سردار_پارت_174
شقایق چشمهای مشکی خود را بروی مادر گشود و با صدایی خواب آلود و لبخندی زیبا سلام کرد: سلام مامان جون... صبح بخیر
مریم خانم بـ ــوسهای به گونهی او زد: صبح بخیر عروسک من... باید خیلی زود صبحانهات را بخوری و آماده شی. لباس گرم بپوش چون هوا ابریه.
و اضافه کرد: گفتم کوکب خانم امشب چند جور غذا درست کنه. یاس و رز میان کمکش، نباید امشب هیچ کم و کسری باشه. درضمن پنج بعدازظهر همه باید فرودگاه باشیم. دلم شور میزنه. خدا کنه تاخیر نداشته باشه، آخه شب سال نو فرودگاههای اونجا خیلی شلوغه.
شقایق روی تخت نشست و مادر را در آغوش کشید و خیلی آرام زمزمه کرد: نگران نباشید... همه چیز خوب پیش میره... من مطمئنم.
مریم خانم موهای ته تغاریاش را نوازش کرد و گفت: متشکرم عزیزم تو بهم دلگرمی میدی.
و از جا پرید: خواهرات دیگه باید برسند. قبل از آمدن اونها آماده شو.
و به سرعت از اتاق خارج شد.
شقایق همانطور که مادرش خواسته بود، بلافاصله از تخت پایین آمد و نیم ساعت بعد لباس پوشیده جلوی مادرش نشست. کوکب خانم صبحانهای را که برای او آماده کردهبود، روی میز چید. شقایق به چهرهی پیرزن نگاه کرد و با قدردانی تشکر کرد: دستتون درد نکنه.
romangram.com | @romangram_com