#گلهای_باغ_سردار_پارت_173
یک مرتبه همه ساکت شدند و به نرگس چشم دوختند. مثل این بود که همه میخواستند، جواب این سوال را از دهان او بشنوند.
اما به جای نرگس داریوش جواب داد: این چه حرفیه عزیزم. ما خواهر و برادریم اگه گوشت هم رو بخوریم، استخوان هم را دور نمیریزیم. مطمئن باش برای این قرارها هربار، ما مجبور شدیم که تو را با او روبرو کنیم والا هیچکس قصد آزار تو رو نداشته. بخصوص خواهرمون.
داریوش جلوی شقایق که روی مبل میان دو پسرش نشسته بود، زانو زد و ادامه داد: نرگس تو رو مثل هر دو تا دخترش دوست داره و هیچوقت بدی تو رو نمی خواد. همانطور که خودت گفتی فقط وقتی مزاحمتهای این پسر تمام میشه که ما کارخانه را بفروشیم و از اینجا بریم. اینطوری دیگر هیچ کدوم از ما مجبور نیستیم، اونو تا آخر عمرمون ببینیم.
سپس از جای خود برخواست و گفت: بهتره بریم. فردا داداشم میاد و باید صبح زود بیدار بشیم تا به کارهامون برسیم و اضافه کرد: راستی گل سفارش دادید؟
مادر که تمام مدت با نگرانی به نقشی که داریوش برای آرام کردن شقایق بازی میکرد، نگاه کرده بود به خود آمد و گفت: من خودم گل میگیرم... از همین گلفروشی توی میدان... صبح با نرگس میریم نگران نباش.
شقایق که هنوز هم عصبانی بود با شنیدن این جمله از جا پرید و گفت: من هم برای گرفتن گلها میام.
و لبخندی چهره نگرانش را پوشاند که هیچکس علت آن را نمیدانست و فقط نرگس را مجبور به قبول این پیشنهاد کرد: خوب باشه؛ اگه صبح کاری نداری تو هم بیا.
صبح خانم سردار خوشحال و سرحال به اتاق شقایق رفت. پردهها را از جلوی پنجره کنار زد و آن را باز کرد. کنار تخت نشست و با انگشتان ظریفش موهای او را نوازش کرد: خوشگل مامان... عزیزدلم... زود باش از رختخواب بیا بیرون امروز خیلی کار داریم.
romangram.com | @romangram_com