#گل‌های_باغ_سردار_پارت_171

بدون آن‌که منتظر او شود به سمت اتومبیل رفت.

جلوی در، شقایق از ماشین پیاده شد و گفت: بهتره راجع به این موضوع چیزی به خانواده‌ام نگی. من هم سعی می‌کنم فراموش کنم.

بدون خداحافظی از ماشین پیاده شد. فرهاد صبر کرد تا شقایق او را دعوت کند که شام را با هم بخورند؛ اما دخترک حتی نگاهی هم به پشت سرش نیانداخت و بلافاصله پس از این‌که وارد خانه شد، در را پشت سر خود بست. تا چهره‌ی کنجکاو فرهاد را نبیند.

خانم سردار با دیدن چهره‌ی در هم شقایق حدس زد که شاید فرهاد او را ناراحت کرده است. بنابراین با عصبانیت پرسید: این پسرک ناراحتت کرد؟

شقایق که انتظار نداشت. مادرش با دیدن او چنین برداشتی کند با مهربانی گونه او را بوسید و گفت: نه مامان خوبم. نگران نباش. فقط از بس راه رفتم خسته شدم. میشه امشب یک کمی زودتر بخوابم.

مریم خانم نخواست که او را تحت فشار بگذارد. بنابراین موافقت کرد: هیچ اشکالی نداره؛ اما به نظر من اول دوش بگیر که هم سرما از تنت بیرون بره هم راحتتر بخوابی. برو عزیزم شب بخیر.

شقایق از پیشنهاد مادرش استقبال کرد و تا آن‌جا که می‌توانست زیر دوش اشک ریخت. وقتی حسابی سبک شد، با همان حوله حمام به تخت رفت و تا صبح خوابید.

***


romangram.com | @romangram_com