#گل‌های_باغ_سردار_پارت_170

شقایق کنار در ایستاده بود که فرهاد با لحنی صمیمی او را صدازد : شقایق بیا ببین از این حلقه‌ها خوشت میاد. شقایق با نفرت روی خود را برگرداند و با تعجب چهره‌ای آشنا پشت شیشه ویترین مغازه دید و او کسی نبود جز، شهرام بهپور!

شقایق با دیدن او مثل برق گرفته‌ها خشکش زد. چهره‌ای که امکان نداشت به همین راحتی فراموش شود. بخصوص که شقایق هر شب با عکس او صحبت می‌کرد. به همین علت با اولین نگاه او را شناخت؛ اما شهرام که او را به همراه فرهاد درحال خریدن حلقه دید با تاسف سری تکان داد و بدون هیچ حرفی به سمت موتور سواری که نیم‌ساعت پیش او را خبر کرده بود، رفت.

وقتی شهرام از مغازه دور شد. شقایق به خود آمد و به سرعت خارج شد و به دنبال او خود را به در خروجی پاساژ رساند. در حالی که فرهاد با کیف‌های خرید در دست به دنبالش می‌دوید و نامش را صدا میزد. شقایق برای پیدا کردن شهرام اطراف را می‌کاوید.

در این لحظه شهرام بر ترک موتور دوستش نشست و تا شقایق به آنها رسید، فقط گفت: راه بیفت.

در چشم برهم زدنی موتور از جا کنده شد؛ اما نگاه شهرام تا آخرین لحظه که شقایق او را می‌دید. از چشمان دختر جوان برداشته نشد.

باور کردنی نبود! شهرام بهپور در یک قدمی شقایق بود و حالا معلوم نبود، کجا رفته و باز هم شقایق نتوانست با او صحبت کند. البته با وجود فرهاد امکان صحبت برای شقایق نبود؛ اما او می‌توانست شماره تلفن شهرام را بگیرد و یا شماره جدید خودش را به او بدهد و یا از او بخواهد که با تلفن شخصی اتاقش تماس بگیرد. اما با رفتن جوان عصبانی شقایق بیشتر از پیش ناامید شد.

فرهاد متحیر به شقایق که جلوی در پاساژ ایستاده بود، نزدیک شد و پرسید: ناراحت شدی؟ راستش خواستم سورپرایزت کنم. فکر می‌کنی که خانواده‌تون از این‌که بی‌اجازه برای خرید حلقه اقدام کردیم، عصبانی شوند؟

شقایق بی‌اعتنا گفت: برگردیم خونه من خسته شدم.


romangram.com | @romangram_com