#گلهای_باغ_سردار_پارت_169
و با خود زمزمه کرد: البته باید ببینیم که داریوش و نرگس چقدر دست و دلبازی کردند.
فرهاد که میدانست شقایق نباید بفهمد او هیچ شغلی ندارد. میدانست که داریوش و نرگس جرات ندارند نقطه ضعفهای او را بگویند. با همان صدای آرام همیشگی توضیح داد: خوب من از شرکت حقوق خوبی میگیرم. پس میتونم چند تا کادو برای کسانی که دوستشان دارم بخرم. از جمله شما.
شقایق با تمسخر گفت: من نیازی به کادو ندارم بهتره وقتتون را صرف خرید برای خواهر و خواهرزادههاتون کنید.
چون فرهاد اتومبیل را در جای مناسبی پارک کرده بود به سرعت از ماشین خارج شد تا فرصت ادامه بحث را به او ندهد.
گشتن در چند پاساژ واقع در میرداماد آنهم برای خرید هدیه برای شقایق جالب نبود. با اینحال توانست فرهاد را راضی کند که چند دست لباس مناسب فصل برای آنها بخرد و با بیحوصلگی در انتخاب رنگ و طرح آنها نظر داد.
شقایق در تمام مدت جلوتر از فرهاد وارد مغازهها میشد و وقتی که او مشغول حسابکردن بود از مغازه خارج میشد؛ اگر چیزی نمیپسندید به سرعت به مغازهی بعدی میرفت و خود را مشغول میکرد.
در یکی از همین لحظات که او تنهایی از مغازهای به مغازه دیگر میرفت جوانی با چشمان گشاد شده از تعجب او را تعقیب میکرد. وقتی شقایق وارد یک مغازه شد جوان گوشی تلفنش را جستجو کرد و لحظه ای که شقایق بدون خرید از آن مغازه خارج شد وبی توجه از کنارش میگذشت به کسی که پشت خط بود گفت: نپرس فقط همین الان بیا.
خریدها خیلی زود تمام شد و فرهاد در همین وقت وارد طلافروشی داخل پاساژ شد. شقایق فکر میکرد، فرهاد میخواهد، برای مادرش طلا بخرد. بدون تمایل وارد مغازه شد که شنید فرهاد به طلا فروش گفت: یک جفت حلقهی ست میخوام. قیمتش مهم نیست، فقط نگینش اصل باشه.
romangram.com | @romangram_com