#گلهای_باغ_سردار_پارت_168
مریم خانم جواب داد: پس من دیگه سفارش نمیکنم. به امان خدا.
فرهاد از خانه که خارج شد. در اتومبیل را با ریموت باز کرد و منتظر شد تا او سوار شود.
شقایق اصلا دلش نمیخواست که کنار فرهاد بنشیند؛ اما آنقدر شب قبل خانوادهاش اصرار کرده بودند، تا در این ملاقات رفتاری طبیعی داشته باشد که او بدون هیچ حرفی در جلوی ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست و کمربند ایمنی را بست.
با خود غر زد: باید بفهمم چرا نرگس این قرار ملاقات را گذاشته؟ انگار از رنج دادن من لذت میبره؟
رفتن به خیابان میرداماد از خانه آقای سردار در خیابان پاسداران زیاد هم وقت گیر نبود.
فرهاد که دلش می خواست، دختر عموی مغرورش را به حرف آورد. از او پرسید: به نظر شما برای دو تا دختر دوقلوی دوازده ساله چه چیزی جالبتره؟
شقایق بیاعتنا جواب داد: نمیدونم. این شما هستید که میخواهید خرید کنید.
به طعنه ادامه داد: خوب باید ببینید که چقدر میخواهید، پول خرج کنید.
romangram.com | @romangram_com