#گل‌های_باغ_سردار_پارت_167

هر دو زن سرهایشان را در یک زمان به سمت او چرخاندند و مریم خانم با متانت جواب داد: سلام پسرم خوش اومدی. بیا بشین تا شقایق آماده میشه، یک چایی بخور.

با این جمله به شقایق فهماند که نباید او را معطل کند.

شقایق که لازم نمی‌دانست جواب سلام او را بدهد به سمت پله‌ها رفت و خطاب به مادرش گفت: من حاضرم فقط باید پالتو بپوشم.

با این حرف به فرهاد فهماند که او ارزش کوچکترین توجهی ندارد، چه رسد به این‌که، برای همراهی با او بخواهد به خودش برسد و دستی به صورتش بکشد.

چند دقیقه بعد با ساده‌ترین پالتو و شالش و بدون آرایش جلوی در ایستاد و گفت: مادر من قبل از شام برمی‌گردم.

فرهاد که قبلا از طرف کوروش تهدید شده بود که باید شقایق را قبل از ساعت هفت به خانه بازگرداند. با این جمله فهمید که نباید توقع داشته باشد که وقت بیشتری را با شقایق بگذراند پس از جای خود برخواست و به مریم خانم گفت: می‌ریم میرداماد. ولیعصر شلوغه. فکر کنم بتونم هر چه می‌خواهم رو اون‌جا پیدا کنم. نگران نباشید. به موقع او را برمی‌گردانم.

مریم خانم سری به نشانه تائید تکان داد و گفت: میدانی که از وقتی شقایق تصادف کرده بچه‌ها خیلی نگرانش هستند. پس زیاد بیرون نمونین، و در ضمن هر جا رفتید، به من خبر بدید.

فرهاد چاره‌ای نداشت که در عرض سه ساعت همه خریدهایش را انجام دهد و تا آن‌جا که می‌تواند خود را به شقایق نزدیک کند. بنابراین با دست به شقایق تعارف کرد که جلوتر از او حرکت کند و از مریم خانم نیز تشکر کرد: ممنون که اجازه دادید، فعلا خداحافظ.


romangram.com | @romangram_com