#گلهای_باغ_سردار_پارت_156
داریوش همانطور که لبخند میزد جواب داد: فردا صبح شما بیا دفتر. کمتر جلب توجه میکنه.
وقتی بچهها به خانههای خود بازگشتند و شقایق برای خواب به اتاق خود رفت. مریم خانم فرصت را غنیمت شمرد تا درمورد بازگشت اردشیر با همسرش صحبت کند.
خانم سردار میدانست که در این زمان همایون خان به حمایت او احتیاج دارد. هرچند که او در تمام زندگی مشترکشان فقط یکبار با مادر فرزندانش مخالفت کرده؛ اما سی سال برای همان اختلاف نظر هم خود و هم همسرش را رنج داده و باعث شد که بزرگترین فرزندش در تمام این مدت نه او را ببیند و نه تماسی داشته باشد.
مریم خانم کنار شوهرش نشست و شانه افتاده او را نوازش کرد: عزیزم. اینقدر ناراحت نباش... اون بالاخره تصمیم گرفت برگرده.
همایون خان بدون اینکه سعی در پنهان کردن اشکی که از چشمش سرازیر بود داشته باشد به چهره نگران مریم نگاه کرد و گفت: تو حق داری خوشحال باشی؛ چون اون هیچ دلخوری از تو نداره. اما من مطمئنم که هیچوقت به این خانه برنمیگرده و سرش را به پشتی مبل تکیه داد و گفت: قسم خورده که تا وقتی من زنده هستم به این خانه پا نگذاره... هردوی ما میدونیم که قسمش را نمیشکنه.
مریم خانم با امیدواری گفت: من دلم روشنه... آخه حرف زدنش با همیشه فرق میکرد... بیا امیدوار باشیم که از تنهایی خسته شده و میخواد برگرده که بمونه.
همایون خان لبخند تلخی زد و گفت: من آرزومه که اینطور باشه. دلم میخواد قبل از مرگم یکبار دیگه بغلش کنم؛ اما برعکس تو اصلا هیچ امیدی ندارم. اگه میتونستم زمان رو به عقب برگردونم، هر چی میخواست بهش میدادم تا از پیشمون نره. اما...
مریم خانم دست مرد بیچاره را فشرد و گفت: دوباره میتونی بغلش کنی... بهت قول میدم آنقدر بهش التماس میکنم تا هر دوی ما رو ببخشه و برگرده خونه.
romangram.com | @romangram_com