#گلهای_باغ_سردار_پارت_154
او یک مرتبه در جای خود راست نشست و با صدای بلند گفت: واقعا؟ راست میگی؟ خوب کی میآیی؟
اردشیر چیزهایی گفت که باعث شد خانم سردار در میان گریه و خنده بگه: قدمت روی چشم. ما منتظرت هستیم عزیزم. خدا را شکر که میتونی بیایی... مادر من را چشم انتظار نگذار و زود خبر بده.
مریم خانم نگاه معنی دار نرگس و داریوش را که با هم رد وبدل شد. ندید و همینطور لبهای به هم فشرده شده همایون خان را. او با تمام وجود به صدایی که از آنطرف خط شنیده میشد، گوش میداد و در آخر از ته دل گفت: میبوسمت پسرم. مراقب خودت باش.
با قطع شدن تلفن چشمان متعجب و گوشهای مشتاق تک تک افراد خانواده مریم خانم را به سخن آورد: اردشیرم داره میاد.
و با اشک اضافه کرد: برای تعطیلات کریسمس اینجاست.
صدای تبریک و خوشحالی فرزندان سردار آهی را که همایون خان با این خبر از دل بر آورد، کاملا تحتوالشعاع قرار داد و تنها کسی که متوجه آن شد خانم سردار بود که با نگاهی مشتاق عکسالعمل همسرش را با شنیدن این خبر پیگیری میکرد.
همه شروع به گفتن تبریک کردند. داریوش زودتر از همه با شادی ساختگی گفت: بالاخره میاد، من واقعا تبریک میگم مامان جون.
کوروش بلافاصله گفت: من خیلی کوچیک بودم که رفت، دلم برای دیدنش پر میزنه.
romangram.com | @romangram_com