#گل‌های_باغ_سردار_پارت_136

شقایق از ته دل نالید: وای خدایا... آخه چرا؟ با چی تصادف کرد؟ چطوری؟

کوکب سری تکان داد و گفت : آمده بود اینجا دیدن ما... اما یک روز که رفته بود بیرون از خونه، یک ماشین بهش می‌زنه و فرار می‌کنه. اونم گوشه خیابون می‌میره. دو روز بعد توی پزشکی قانونی پیداش کردیم.

شقایق نمی‌دانست، برای تسلی آن‌ها چه باید بگوید.

بابا کریم که جو اتاق را سنگین دید، گفت: اما اون یکی هنوز ازدواج نکرده. داره کار می‌کنه. استاد دانشگاهه و برای خودش کسی شده.

شقایق پرسید: واقعا؟ پس چرا من هیچ‌وقت او یا دخترتون را ندیدم؟ کاش ما را با هم آشنا می‌کردید. من خیلی دلم می‌خواد آن‌ها را ببینم.

کوکب با خوشحالی گفت: قبلا چند بار دیدیشون ،اما باشه مادر. هر وقت آمد اینجا میگم بیای ببینیش. آخه اون خیلی کم میاد اینجا. شاید گاهی تابستان‌ها یک سری به ما بزنه. بچه‌ام یا سر کاره یا داره باباش را نگهداری می‌کنه. میگه مادرم تمام روز از بابام نگهداری میکنه خسته میشه پس من وقتی کاری ندارم باید کمکش کنم... خیلی دلسوزه.

شقایق که تحت تاثیر زندگی باباکریم و خانواده‌اش قرار گرفته بود در دل گفت: من شانس آوردم که توی اون تصادف صدمه جدی تری ندیدم. بیچاره نوه کوکب خانم که خیلی زود مرده . بیچاره بابا کریم که توی این سن هم نوه‌اش را ازدست داده و هم دامادش معلول شده و دختر باباکریم و نوه اش باید از اون نگهداری کنند.

شقایق در افکار خود غرق بود که صدای پدرش از آیفون شنیده شد: کوکب... شقایق رو ندیدی؟


romangram.com | @romangram_com