#گل‌های_باغ_سردار_پارت_135

بازهم کوکب منتظر جواب بابا کریم نشد و گفت: دستش درد نکنه. هر کس ندونه فکر می‌کنه از جیب خودش میده. نه بابا از شرکت میده که آنهم مال توست مادر.

بابا کریم کلافه از نیش زبان‌های کوکب. استکان خالی چایش را به او داد و گفت: یک چایی دیگه به من بده. تو هر وقت سرت به کار گرم نیست، از زبونت زیاد استفاده می‌کنی.

کوکب استکان را زیر شیر سماور برقی گرفت و با آب گرم شست و آب را درون ظرف استیلی که زیر شیر سماور قرار داشت خالی کرد تا چای دیگری به همسر ساکت و راضیش بدهد.

شقایق برای آن‌که بابا کریم بیشتر از حرف‌های کوکب خانم ناراحت نشه پرسید: شما چرا تنها هستید؟ چرا بچه‌هاتون به شما سر نمی‌زنند؟

کوکب که می‌دانست، آن روز شوهرش را خیلی ناراحت کرده سکوت کرد، تا پیرمرد توضیح مناسبی به این سوال دختر فراموشکار بدهد.

باباکریم سینه اش را صاف کرد و داستان زندگی خودش و کوکب را برای دختر جوان این‌طور بازگو کرد: من وقتی خیلی جوون بودم، توی روستا ازدواج کردم و صاحب یک دختر شدم؛ اما همسرم موقع زایمان فوت کرد و پدر بزرگت من را با بچه به باغ آورد. کوکب هم وقتی خیلی جوون بوده ازدواج می‌کنه، شوهر مرحومش توی دعوا کشته می‌شه و اونم برای کار به باغ آمد؛ البته با برادر کوچکترش آقا مرتضی. چون هردو تنها بودیم، پدربزرگت پیشنهاد داد تا با هم ازدواج کنیم. اون موقع پدرت جوان بود... بچه ها خیلی زود بزرگ شدند. پدرت از سربازی برگشته بود و نوبت عموی مرحومت و مرتضی بود که برن اجباری؛ اما برادر کوکب یعنی آقا مرتضی قبول نمی‌کرد. تا این‌که پدر بزرگت کنجکاو شد و یک روز از اون پرسید که چرا برای سربازی رفتن بهونه میاره، اونوقت بود که همه فهمیدن اون عاشق دختر من زیورشده. جنجالی به پاشد که بیا و ببین. آخه اون‌ها مثل خواهر و برادر بودن اما در اصل به هم محرم نبودند. پدربزرگت با پیش‌نماز مسجدمون صحبت کرد و وقتی همه فهمیدیم که ازدواج آن‌ها اشکالی نداره برای اینکه هر دو راحت باشند سریع عقدشون کردیم. آقای مرحوم منت را به سرِما تمام کرد و بعد از سربازی برای مرتضی توی پالایشگاه آبادان یک کار خیلی خوب پیدا کرد. بعد هم آنها صاحب دو تا دختر شدند اما چند سال بعد جنگ شد و آقا مرتضی توی جنگ پاهاش را ازدست داد و اوضاع به کلی عوض شد.

شقایق با او همدردی کرد: وای خیلی متاسفم . حالا آن‌ها کجا هستند. نوه‌هاتون ازدواج کردند؟ چرا آن‌ها به شما سر نمی‌زنند؟

کوکب با دستمال سفیدی اشک گوشه چشمش را گرفت و به جای کریم جواب داد. یکی از نوه هام توی تصادف کشته شد.


romangram.com | @romangram_com