#گلهای_باغ_سردار_پارت_123
یکی از کارگرها جواب داد:نه آقا همون موقع خوبه فقط لطفا فراموش نکنید، که این دو روز غیبت رد نکنند ممنون میشیم.
کوروش: خیالت راحت. آقای بزرگمنش در جریان هستند برو به سلامت.
شقایق که تا آن لحظه فکر میکرد، این کارگرها روز مزد هستند. با تعجب از کوروش پرسید: این آقایون از کارگرهای کارخانه هستند؟
کوروش موهای خواهرش را از روی پیشانی کنار زد و گفت: پس فکر کردی ما کارگر غریبه برای این کارها میاریم خونه ای که دختری به این خوشگلی توش زندگی میکنه؟
شقایق که درایت برادرانش او را تحت تاثیر قرار داده بود لبخند زیبایی تحویل کوچکترین برادرش داد و گفت: خوش به حال من که همه اینطور حواسشون بهم هست.
شقایق مجبور شد یک شب دیگر در اتاق برادرش بخوابد؛ زیرا کوروش و پدرش اصرار کردند که ممکن است، بوی چسب کاغذ دیواری او را آزار دهد.
با رفتن کوروش و خانوادهاش، شقایق تلفن همراهش را از کیف خارج کرد و با بدجنسی آن را خاموش نمود. تا خواهرزادههایش آن شب هم مثل شب قبل با تماس بیموقعشان مزاحمش نشوند؛ زیرا او تصمیم داشت، امشب بقیه دفترش را بخواند.
شقایق دفتر را یکبار دیگر با احتیاط گشود و از روی کنجکاوی خواست، بداند که مطالب دفتر چند صفحه و تا چه تاریخی نوشته شده، زمانی که برگهای دفتر را ورق میزد، با تعجب یک قطعه عکس در آن یافت که جلوی چشمان متعجبش در میان دفتر پنهان شده بود. اولین چیزی که شقایق دید. پشت عکس بود و جمله ای را که با خط خوانایی در پشت عکس نوشتهشدهبود، خواند:
romangram.com | @romangram_com