#گلهای_باغ_سردار_پارت_122
نسترن به داخل اتاق سرک کشید و با شادی گفت: منم میخوام کمک کنم.
رز دست کودک را گرفت و به دنبال پدر شوهرش به سمت آشپزخانه رفت: بیا عزیزم باید برای ناهار به کوکب خانم کمک کنیم.
نسترن که ترجیح میداد، در شلوغی اتاق شقایق حضور داشته باشد. با شیرین زبانی گفت: ولی من که بلد نیستم غذا درست کنم.
رز جواب داد: مهم نیست تو برای پدر بزرگ نقاشی کن. من هم کمک کوکب خانم میکنم.
با رفتن او کوروش و شقایق به همراه دو کارگر در مدت یکساعت اتاق را به سلیقهی شقایق چیدند. وقتی کار تمام شد شقایق دستهایش را محکم به هم زد:
- این دقیقا همان چیزی شد، که توی ذهنم بود.
و از هر سه مرد که تمام مدت به حرفهایش گوش کرده بودند، تشکر کرد: از همگی ممنونم. خسته نباشید.
کارگرها که رضایت او را دیدند، خوشحال اجازه رفتن خواستند؛ اما شقایق به برادرش اشاره کرد که باید دستمزد آنها را بپردازد کوروش که اشاره خواهر کوچکش را دریافته بود، به کارگران گفت: خسته نباشید. برگردید منزل و استراحت کنید. من به حسابداری میگم پاداشتون را با حقوقتان بدهند؛ مگر اینکه خودتان زودتر بخواهید.
romangram.com | @romangram_com