#گل‌های_باغ_سردار_پارت_121

شقایق دخترک را در آغوشش جا داد: سلام عزیزم. خوش آمدی.

رز با لبخند گفت: سلام. ببین چطور با دیدن عمه‌اش بال در آورده.

کوروش وقتی او را پشت در اتاق خودش دید پرسید: چی شده از دست کوکب خانم فرار کردی؟ بیا ببین چه اتاقی برات چیده؟

شقایق با لبخندی اجباری شوخی برادر را جواب داد و وارد اتاق شد. آشفتگی داخل اتاق چنان بود که دختر بیچاره سرگیجه گرفت.

همایون خان که دید، او مات و مبهوت به اتاق درهم چشم دوخته به کوروش گفت: یالا بهتره، تا شب نشده، اینجا را مرتب کنید. کوکب خانم باید بره ناهار درست کنه.

کوکب خانم که می‌دانست، وظیفه اصلی‌اش تهیه‌ی غذای آقای خانه است. با غرغری زیر لبی از اتاق خارج شد: بفرمایید، شما بچینید. ببینم چه کار می‌کنید؟

کوروش هم که در اصل برای کمک به شقایق آمده بود کتش را در آورد و رو به پدرش گفت: خوب پس تا ما اینجا را سروسامون می‌دیم، شما هم کمی استراحت کنید.

آقای سردار دستی برای آن دو تکان داد و از اتاق خارج شد: باشه فقط زود تمومش کنید. کارگرها حسابی خسته شده اند.


romangram.com | @romangram_com