#گلهای_باغ_سردار_پارت_11
مادرگریه میکرد و کوروش مثل مرغ سرکنده بالا و پایین میرفت که دراتاق بازشد و پرستاری با شتاب خود را به داخل انداخت: دکتر ببخشید، در نزدم. گفته بودید؛ هراتفاقی افتاد، شما را خبر کنم.
همه با وحشت به دهان پرستار که در درگاهی ایستاده بود، چشم دوختند. او نفسی کشید و گفت: همین الان بیمار دستش را تکان داده و کمی ناله کرد. فکر میکنم، داره بهوش میاد.
همین جمله کافی بود تا همه به سمت در هجوم ببرند. هیچکدام نفهمیدند؛ فاصله اتاق کار دکتر شهیدی تا تخت شقایق در بخش اورژانس چگونه طی شد. وقتی آنها بالای سر شقایق رسیدند، نرگس که آنجارا ترک نکرده بود جلو آمد: نذاشتند من داخل شم؛ اما پرستاری که به او رسیدگی میکرد، دیده که دستش را تکان داده.
خانم سردار دست دخترش راگرفت و بااشتیاق چند بار تکرار کرد: خدارا شکر... خدارا شکر...
آقای سردار و کوروش یکدیگر را بغل کردند؛ اما داریوش خود را کنار کشید و منتظر ماند.
دکترشهیدی آنها را تنها گذاشت. خودرا به تخت شقایق رساند و با پرستاری که علایم حیاتی او را چک میکرد، صحبت کرد و سپس دستوراتی به او داد. نزد خانواده سردار بازگشت و با صدایی که شادی در آن موج میزد، گفت: درسته، خدا را شکر خطررفع شده؛ برای اینکه وقتی بهوش میاد، شما کنارش باشید؛ دستور دادم، او را به اتاق خصوصی ببرند. شاید نیاز باشه امشب اینجا بمونه .
طولی نکشید که تخت شقایق به وسیله یک پرستار و دو بهیار به اتاقی بزرگ با مبلمانی آبی روشن برده شد. وقتی که کوروش، نرگس، خانم و آقای سردار در اتاق منتظر بودند تا شقایق چشمانش را باز کند. داریوش به بهانه خبردادن به بقیه ازاتاق خارج شد. او هنوز هم ازشقایق دلخوربود و نمیخواست، بلافاصله بعد از اینکه این دختر لجباز چشمانش را بازکرد، او را ببیند و فکر کند بخشیده شده است.
در اتاق، کوروش کنار تخت شقایق نشست. دست بدون گچ خواهرش را در دست گرفت و همانطور که نوازش میکرد، شروع به صحبت کرد: عزیزم تنبیه ما دیگه بسه، بیدارشو. میخوام، ببرمت خونه باید باهم شام بخوریم .
romangram.com | @romangram_com