#گلبرگ_پارت_9

سامان:گلبرگ جان مثل اینکه متوجه نشدی سام عزیز قرار امروز برامون اجرا داشته باشن...
با خجالت سرش را پایین انداخت ...گُر گرفته بود...نمی دانست چه بگوید...
اریان:سامان اصراری برای حضور ایشون نیست قطعا مسئله ای مهم تر از اجرای من وجود داره که ایشون نمی تونند حضور داشته باشن..
اریان تیر خلاص را زده بود...سر خوردن عرق را روی تیره ی کمرش احساس میکرد...
_من خب راستیش یه مقدار سرم درد میکنه و...
اریان:نیاز به توضیح نیست خانم جوان...هاله استرسی که همراه دارین نشون دهنده ست...
چون تمسخری در لحن کلامش نشنید نگاهش را تا دریایی چشمانش بالا اورد،باور این که اریان به دور از تحقیر شخصیت او این حرف را زده بود کمی برایش سخت بود...
سامان:چیزی شده گلبرگ ؟؟؟
نگاه از اریان گرفت...اهی کشید...
_نه...یعنی چیز جدیدی نیست ...درگیر مجوز نمایشگام...با درخواست کتبیم موافقت شده امروز عکس کارا رو ارائه دادم بهانه بنی اسرائیلی میگیرن من نمی خوام به خاطر یه سری مناسبت ها تغییری تو کارام بدم...حتی با نگار خونه هم هماهنگ کردم...
سامان:بذار ببینم چی کار میتونم برات بکنم یه اشنا تو فرهنگ و ارشاد دارم...
سامان گوشی اش را از روی میز برداشت مقابل پنجره ایستاد دست راستش را داخل جیبش فرو برد ...
کلافه از بحث نسبتا طولانی سامان با مخاطب پشت خطش پوفی کشید...دستش را بر روی شقیقه اش گذاشت فشاری به ان داد سر دردش هر لحظه بیشتر میشد...
اریان:دارین خیلی حساسیت به خرج میدین...تو ایران همیشه کاغذ بازی های اداری سخت پیش میره...
_حق با شماست اقای دکتر اما...
_ترجیحا اریان
_بله ؟؟؟
_عرض کردم ترجیح میدم بدون پیشوند دکترخونده بشم...می فرمودین...
_بله...این نمایشگاه برام خیلی مهمه اگه الان مجوزشو نگیرم بعید میدونم تا پایان سال مجوز بِدن...
با احساس حضور سامان هر دو سرشان را به سمت او چرخاندن...
سامان:گلبرگ خانم حل شد..
_جدی میگی سامان

romangram.com | @romangram_com